حکایاتى کوتاه و خواندنى
زاهدى به روز عید، با جامه هاى ژنده بیرون آمد. او را گفتند: به روزى چنین ، با جامه اى چنین بیرون آیى ؟! در حالى که مردم ، خویش را زینت داده اند. گفت : پروردگار را هیچ زینتى همچون طاعت وى نیست .
شعر فارسى
از نشناس :
شب دراز و دل جمع و پاسبان در خواب چه سجده ها که بر آن خاک در توان کردن !
شعر فارسى
از نشناس :
زاهد نکند گنه ، که قهارى تو ما غرق گناهیم ، که غفارى تو
او قهارت خواند و ما غفارت آیا به کدام نام ، خوش دارى تو؟
شعر فارسى
از نشناس :
رندان ، گاهى ملک جهان مى بازند |
گاهى به نگاهى دل به جان مى بازند |
این طور قمار را نه چندست و نه چون |
هر طور برآید، آنچنان مى بازند |
بزرگى گفته است : امید، رفیقى مونس است . اگر سرانجامى نیز نداشته باشد، ترا سرگرم مى دارد.
تفسیر آیاتى از قرآن کریم
در یکى از کتابهاى آسمانى آمده است : اى آدمى زاد! اگر همه دنیا را به تو مى دادم ، تو را جز روزى ، از آن بهره اى نبود. حال ، اگر من ، روزى تو مى دادم و حسابش بر دیگرى مى نهادم به تو نیکى کرده بودم ؟ یا نه ؟
عارفان ، مشایخ صوفیه و پیران طریقت
عارفى گفت : در روز عرفه ، آنگاه که مردم به دعا مشغول بودند، فضیل را دیدم ، که همچون زن فرزند مرده مى گریست . چون غروب آفتاب فرا رسید، دست به ریش گرفت و سر خویش به آسمان برداشته و گفت : واى بر تو! هر چند هم که آمرزیده شوى . و آنگاه با مردم ، از سرزمین عرفه بیرون رفت .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر...
ابن مسعود گفت : بهشت را هشت در است ، که همه آنها باز و بسته شود. مگر در توبه که فرشته اى بر آن گمارده است و هیچگاه بسته نشود.
سخن عارفان و پارسایان
زاهدى را پرسیدند: سبب انزواى تو چیست ؟ گفت : انس به خدا.
سخن عارفان و پارسایان
سفیان بن عیینه گفت : ابراهیم ادهم را به کوه هاى شام دیدم و او را گفتم : اى ابراهیم ! چرا خراسان را ترک گفته اى ؟ گفت : در جایى جز اینجا زندگى گوارا ندارم که دین خویش بر گرفته و از قله اى به قله اى مى گریزم .
سخن عارفان و پارسایان
غروان قرشى را گفتند: چرا با دوستانت ننشینى ؟ گفت : آرامش دل خویش را نزد کسى مى یابم ، که حاجت من نزد اوست .
سخن عارفان و پارسایان
فضیل چون شب فرا مى رسید، ابراز شادمانى مى کرد و مى گفت : اینک ! با پروردگار خویش خلوتى دارم و چون روز مى شد، به سبب ناخوش داشتن مردم ، استرجاع مى کرد.
سخن عارفان و پارسایان
مردى به نزد مالک دینار رفت و او را نشسته دید و سگى خوابیده و سر بر زانوانش نهاده . خواست سگ را براند. مالک گفت : او را به حال خود بگذار! که نه تو را زیان دارد و نه آسیب رساند و از همنشین بد نیز بهترست .
سخن عارفان و پارسایان
گوشه نشینى را گفتند: چرا گوشه نشینى گزیده اى ؟ گفت : بیم از آن داشتم که دینم بدزدند - و در این معنى اشاره دارد به سرقت طبع و گرفتن صفت هاى زشت از همنشینان بد -
ترجمه اشعار عربى
از سروده هاى ابوالسحاق :
هر گاه دو مرد را در صناعتى دیدى و خواستى تا بدانى کدامین را مهارت ، بیشترست . تنها، به روزى شان بنگر! آنجا که نادانى ست ، روزى گشاده است . و آنجا که فضلست ، روزى تنگست .
شعر فارسى
از جامى :
مطلوب جامى از طلبم گفته اى که چیست ؟ |
مطلوب او همین که دهد جان در این طلب |
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر...
اسطرخس صامت را از علت سکوتش پرسیدند. گفت : از آن رو که هیچگاه ، بر خاموشى خویش پشیمانى نخوردم و چه بسیار که از سخن گفتن پشیمان شدم .
شعر فارسى
شعر:
مائیم و پیر میکده و ذکر خیر او |
امید ما بر اوست ، که داریم غیر او؟ |
نکته هاى پندآموز، امثال و حکم
حکیمى گفت : جز حسود، ستمگرى را ندیدم که همانند ستمدیده باشد.
حکایاتى کوتاه و خواندنى
حارث بن عبدالله ، انفاق مى کرد. او را گفتند: چرا فرزندانت را چیزى ننهى ؟ گفت : از خدا شرم دارم که آنان را به دیگرى بسپارم .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر...
بزرگمهر گفت : بزرگ ترین عیب دنیا آنست که به اندازه شایستگى ، به کسى نبخشد. یا بیش از حد دهد و یا کمتر. و نظیر همین مضمونست شعر خاقانى که گوید:
هر مائده اى که دست ساز فلکست |
یا بى نمکست ، یا سراسر نمکست |
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهى
در حدیث آمده است که : اگر شما گناه نورزید، خدا خلقى آفریند، تا گناه ورزند و آنان را بیامرزد. چه ، او بخشنده و مهربانست .
در حدیث آمده است که : اگر شما گناه نورزید، به آسان ترین عملى که بدتر از گناهست ، دست خواهید زد. پیامبر (ص ) را پرسیدند: اى پیامبر خدا! آن چیست ؟ فرمود: خودپسندى .
نکته هاى پندآموز، امثال و حکم
گفته اند: درمانده ترین مردم ، کسى ست که از یافتن دوست درمانده و درمانده تر از او کسى ست که به دوست دست یابد، و نتواند که او را نگاه دارد.
فرازهایى از کتب آسمانى
در کتاب (رجاء) از احیاء (العلوم ) آمده است که : شبى در طواف ، خویش را تنها دیدم شبى بس تاریک بود. در برابر ملتزم ایستادم و گفتم : پروردگارا: مرا نگاهدار! که هیچگاه گناه نورزم . ناگاه هاتفى از خانه ندا داد. اى ابراهیم ! از من درخواست بى گناهى دارى و همه بندگان مؤمن من ، همین خواهند و اگر آنان را بى گناه بدارم ، پس بر که بخشش کنم ؟ و چه کسى را بیامرزم ؟ (مؤلف گوید) مى گویم که خیّام مضمون رباعى خویش را از این مطلب گرفته است :
آباد خرابات ز مى خوردن ماست |
خون دو هزار توبه در گردن ماست |
گر من نکنم گناه ، رحمت که کند؟ |
آرایش رحمت از گنه کردن ماست . |
تو مگو! ما را بدان شه ، بار نیست |
با کریمان ، کارها دشوار نیست |
نکته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حوضى ست که سه لوله آب رسان دارد. یکى از آن ها، حوض را در یک چهارم روز پر مى کند و دیگرى ، در یک ششم روز و سومى در یک هفتم روز و حوض را زیر آبى ست که آن را در یک هشتم روز خالى مى کند. با باز بودن هر سه ، لوله و فاضلاب ، حوض در چه مدت پر مى شود.
راه حل : آنست که بدانیم . هر سه لوله ، در یک روز، حوض را چند بار پر مى کند. که روى هم ، هفده حوض را پر مى کنند، زیر آب نیز در یک روز، هشت حوض را خالى مى کند و چون هشت را از هفده کم کنیم . نه باقى مى ماند. پس ، حوض در یک نهم روز پر مى شود.
حکایاتى کوتاه و خواندنى
مردى دیوجانس حکیم را به نسبش طعنه زد. حکیم گفت : به چشم تو، نسب من عیب منست . لیکن در نزد من ، تو عیب نسب خویشى .
حکایاتى کوتاه و خواندنى
بادیه نشینى را پرسیدند: چگونه بر مردم چیره شدى ؟ گفت : از دروغ پرهیز کردم و مردگان را به چشم خویش دیدم .
نکته هاى پندآموز، امثال و حکم
حکیمى گفت : تلخى زندگى را جز به شیرینى دوستان مطمئن تحمل نتوان کرد. و نیز گفته اند: دیدار یاران ، سختى ها را گشایش مى دهد و دورى آنان دل را مجروح مى سازد.
بادیه نشینى را گفتند: چگونه اى ؟ گفت : جامه دینم را به گناهان ، پاره مى کنم و با آمرزش خواهى ، آن را وصله مى دوزم و شاعرى همین مضمون را گفته است :
دنیایمان را با پاره کردن دینمان وصله مى دوزیم و بدین سان ، نه دینمان مى ماند و نه آنچه را دوخته ایم . خوشا به حال آن بنده اى ! که خدا را برترى دهد و دنیا را فداى آخرت سازد.
دیگرى گفته است : کسى از دودمان تست ، که ترا در خوشدلى یارى دهد، و عموى تو، آن کسى ست که بهره خویش را به تو رساند و خویشاوند تو، آن کسى ست که بهره او به تو نزدیک باشد.
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
ابن سکّین گفت : شرف و بزرگى ، ریشه در دومان دارد. و شریف ، کسى ست که پدرانى صاحب شاءن داشته باشد. اما (حسب ) و (کرم ) را ریشه در خود شخص است . حتى اگر پدرانى اصیل نداشته باشد.
حکایاتى کوتاه و خواندنى
عربى را گفتند: لذت دنیا در چیست ؟ گفت : شوخى با معشوق و سخن گفتن با دوست و آرزوهاى که روزگار را با آن بگذرانى .
سخن عارفان و پارسایان
عارفى گفت : گناهى که تو را از آن بد آید، بهتر از کار نیکى ست که تو را به خودپسندى آرد. و نیز گفته اند: آن که از نفس خویش غیبت کند، آن را پاکیزه ساخته است .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهى
پروردگار، به یکى از پیامبرانش خطاب کرد که : در دل ، سر به اطاعت من بگذار! و به نفس ، فروتن باش ! و به چشم گریان . آنگاه ، مرا بخوان . که به تو نزدیکم .
امیرالمؤمنین (ع ) فرمود: آن که بى ثروت بى نیاز باشد و بى دودمان پر پیوند، اوست ، که از خوارى گناه ، به شرف طاعت رسیده است .
و نیز فرمود: آن که میان خود و خداى بزرگ ، سازگارى دهد، پروردگار، میان او و مردم سازگارى برقرار کند.
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر...
حکیمى گفت : فرزندانتان را بخوى هاى خویش مجبور نسازید. که آنان براى روزگارى جز روزگار شما آفریده شده اند.
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
صابى ، ابواسحاق ، ابراهیم بن هلال ، در بلاغت ، یگانه روزگار خویش بود و در نگارش ، وحید عصر خود. به نود سالگى رسید. در خدمت خلیفه ها بود و کارهاى بزرگ را به عهده داشت . و دیوان رسایل را سرپرستى مى کرد. او، شیرین و تلخ روزگار چشید و خوبى و بدى آن را لمس کرد. شاعران عراق ، او را ستودند و شهرت او به آفاق رسید. خلیفه ها به هر حیله او را به اسلام خواندند و نپذیرفت . و در این راه به هر وسیله اى توسل جستند. و اسلام نیاورد. سلطان (عزالدوله ) بختیار، وزارت خویش به او پیشنهاد کرد، بدان شرط که اسلام بیاورد. صابى ، با مسلمانان ، به بهترین وجه معاشرت داشت ، و آنان را در روزه ماه در رمضان یارى مى داد. قرآن را نیز از حفظ داشت و همواره مى خواند. صابى ، به روزگار جوانى ، از آسایش و امنیت بیشترى بهره مند بود، تا روزگار پیرى . و در قصیده اى که در مدح صاحب بن عباد سروده است به آن اشاره کرده است ... صابى ، در پایان عمر، از کار بر کنار شد و به زندان افتاد.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
صاحب (حکمة الاشراق ) در ذکر جن و شیاطین ، گوید: بسیارى از مردم دربند - از شهرهاى شیروان - (دربند قفقاز) و گروهى از مردم میانه از شهرهاى آذربایجان - صور جنیان و شیاطین را دیده اند. چنان که مردم شهر، در جایى ، مجمع عظیمى از آنان را مشاهده کرده اند و توان دفعشان را نداشته اند و این ، یکى و دوبار نبوده . بلکه ، مکرر اتفاق افتاده است و دست مردم نیز به آنان نمى رسیده .
شعر فارسى
از شیخ ابوسعید ابوالخیر:
ما، با مى و مستى ، سر تقوا داریم |
دنیا طلبیم و میل عقبا داریم |
کى دنیى و دین ، هر دو به هم جمع شوند؟ |
اینست که ما نه دین ، نه دنیا داریم . |
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
در ملل و نحل آمده است که : سقراط حکیم ، شاگرد فیثاغورث بود و زهد مى ورزید و به ریاضت و پیراستن اخلاق و روى گرداندن از دنیا مشغول بود. در کوهى گوشه نشین شد و در غارى مسکن گزید و بزرگان روزگارش را که به شرک و بت پرستى مشغول بودند، نهى مى کرد. اما، اوباش بر او شوریدند و پادشاه را به قتلش ناگزیر کردند و پادشاه ، او را به زندان افکند و سپس ، زهر خوراند.
سقراط گفته است : خاص ترین صفتى که مى توان خدا را بدان وصف کرد، (حى ) است و (قیوم ). زیرا علم ، قدرت ، جود و حکمت ، در (حى ) گنجانده شده است و (حیات ) صفت فراگیرى است براى همه . و (بقا) و (جاودانگى ) و (دوام )، در (قیوم ) گنجانده شده است و (قیومیت ) صفت فراگیرى است براى همه .
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
سقراط درباره روح گفته است : ارواح انسانى ، پیش از پدید آمدن بدن ها وجود داشته اند و به منظور کامل کردن بدن ، به آن پیوسته اند و هنگامى که بدن از میان برود، روح نیز به کلیّت اصلى خویش باز مى گردد.
سیره پیامبر اکرم و ائمه اطهار (ع )
از (على بن ابى رافع ) روایت شده است که گفت : من خزانه دار بیت المال على بن ابى طالب و نویسنده او بودم . و در بیت المال او، گردن بندى بود، که در جنگ بصره به دست آمده بود. و دختر على (ع ) به نزد من فرستاد و گفت : شنیده ام که در بیت المال امیرمؤمنان ، گردن بند مرواریدى ست ، که در اختیار تست و من ، دوست دارم که آن را به عاریه بستانم ، تا در روز عید قربان ، خود را بدان بیارایم . و من ، او را پیام دادم که عاریه اى ضمانت شده که پس از سه روز، عین آن را باز پس فرستد و او پذیرفت . و من ، آن را به او دادم . امیرالمؤمنین ، آن را به گردن وى دید و شناخت و گفت : این گردن بند، از کجا به تو رسیده است ؟ و او گفت : از على بن ابى رافع - گنجینه دار بیت المال امیرالمؤمنین به عاریه گرفته ام ، تا خویش را به روز عید بدان بیارایم و به وى باز پس دهم .
على بن رافع گفت : امیرالمؤمنین به دنبال من فرستاد و چون به نزد وى رفتم ، گفت : اى پسر ابى رافع ! تو در اموال مسلمانان خیانت مى کنى ؟ گفتم پناه بر خدا! که من ، مسلمانان را خیانت کنم . و او گفت : چگونه گردن بندى را که در بیت المال بوده است ، بدون اجازه من و رضایت آنان ، به دخترم به عاریه داده اى ؟ گفتم : اى امیر مؤمنان ! او دختر تست و از من خواست تا او را به عاریه دهم و دادم عاریه اى تضمین شده که آن را باز پس دهد، تا به جایش بگذارم . و على گفت : آن را همین امروز باز پس گیر! و بپرهیز از این که بار دیگر چنان کنى ! که مجازات من به تو خواهد رسید.
آنگاه گفت : واى بر دخترم ! اگر گردن بند را به عاریه تضمین شده اى که باز گردانده شود نگرفته بود، در آن صورت ، او، نخستین زن هاشمى بود که دستش به جرم سرقت بریده مى شد. من ، گفتار او را به دخترش رساندم و او گفت : یا امیرالمؤمنین ! من ، دختر تو و پاره تن توام . و چه کسى شایسته تر از منست به استفاده از آن ؟ و على (ع ) او را گفت : اى دختر ابوطالب ! از حق فراتر مرو! آیا هر زن انصار و مهاجر، در این عید، با چنین گردن بندى خویش را زینت مى دهد؟ و من ، گردن بند را گرفتم و به جایش باز نهادم .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهى
ابن عباس گفت : شنیدم که پیامبر (ص ) گفت : اى مردم ! گسترش آرزوها، مقدم بر رسیدن اجلست . و قیامت جاى عرضه کردارهاست . در آن روز، نیکوکار، به کردار خویش خرسندى ست و گنه کار ماءیوس ، به فرصت از دست داده بر کار نیک ، پشیمان .
اى مردم ! آزمندى : بینوایى ست و یاءس از دنیا: بى نیازى . و قناعت : آسایش . گوشه نشینى : عبادتست و کردار نیک : گنج . و دنیا: معدن . آن چه از آن مانده است ، همانند آنست که گذشته است . مثل آب ، نسبت به آب و همگى آن ، به نابودى و نیستى نزدیکست . پس ، اینک . که نفسى چند مانده است . آن را دریابید! و بى ریا باشید! زیرا، آنگاه که راه نفستان گیرد، پشیمانى سود ندارد.
سبب به وجود آمدن اندوه ، هجوم آوردن چیزهاى ناخوش آیندى ست که از مافوق ، بر انسان واقع مى شود. و علت پیدایش خشم ، هجوم چیزهایى ست که از مادون براى نفس به وجود مى آید. خشم ، حرکت بیرونى ست . و اندوه ، حرکت درونى . از خشم ، حمله و انتقام خیزد و از اندوه ، درد و بیمارى پنهانى . و از این روست که از اندوه ، مرگ خیزد و از خشم نخیزد.
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
اى عزیز مصر در پیمان درست ! |
یوسف مظلوم ، در زندان تست |
در خلاص او، یکى خوابى ببین |
زود، فالله یحب المحسنین |
حکایاتى از عارفان و بزرگان
زنون حکیم ، مردى را بر ساحل دریا، اندوهگین دید که بر دنیا غم مى خورد. حکیم ، او را گفت : بر دنیا غم مخور! اگر در نهایت توانگرى ، در کشتى بودى و کشتیت در دریا شکسته بود، و در حال غرق بودى ، آیا نهایت آرزوى تو، آن نبود، که نجات یابى و همه ثروت را از دست بدهى ؟ گفت : اگر بر دنیا فرمانروایى داشتى و همه پیرامونیانت قصد کشتن ترا داشتند، آیا آرزوى تو نجات یافتن از دست آنان نبود؟ حتى به بهاى از دست رفتن هر آن چه دارى ؟ گفت : بلى ! گفت : تو اکنون همان توانگرى و اینک همان پادشاه ! مرد به سخن او آرام شد.
دفتر چهارم
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهى
سرور پیامبران و شریف ترین اولینان و آخرینان ، که درود خدا بر او و خاندانش باد! - بر ناقه عضبا بر نشسته بود و در یکى از خطبه هاى خویش گفت : اى مردم ! چنان پندارید، که مرگ بر دیگران مقدرست و حقى ست که بر دیگران واجب است . و گویى آن را که تشییع کرده ایم ، به زودى بسوى ما باز خواهد گشت . آنان را در گور مى گذاریم و میراثشان را مى خوریم و چنان پنداریم که ما جاوید زنده خواهیم بود و هر پندى را از یاد برده ایم . و از هر بلا در امانیم .
خوشا به حال آن کس که از دسترنج نیالوده به گناه خویش ، دیگران را ببخشد! و با اهل دانش و حکمت همنشین شود و از اهل ذلت و خوارى ببرد. خوشا به حال آن که نفس خویش خوار کند! و خوى و نیت خویش خوش کند! و بدى خویش از مردم دور دارد! خوشا به حال آن که زیادى مال خویش ببخشد. و زیادى سخن خویش نگه دارد. و سنت را بسنده کند و بدعت او را نفریبد.
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
سپاهى یى را از نسبش پرسیدند. گفت : من پسر خواهر فلانى ام . بادیه نشینى ، این بشنید و گفت : مردم نسب خویش در طول ذکر کنند و این ، در عرض .
حکایاتى کوتاه و خواندنى
خلیفه (الواثق ) به احمد بن ابى دؤ اد گفت : فلان کس درباره تو چنین و چنان گفت . احمد گفت : خدا را سپاس ! که او به دروغ گفتن درباره من نیازمند شد و مرا به راستگویى در حق او، پاکیزه داشت .
حکایاتى کوتاه و خواندنى
کسى پارسایى را ستود. پارسا گفت : اى فلان ! چنان که خود، خویش را مى شناسم ، اگر تو مرا مى شناختى ، دشمن مى داشتى .
حکایاتى کوتاه و خواندنى
(حاجب بن زراره ) به دربار انوشیروان آمد و اجازه حضور خواست . دربان را گفتند: او را بپرس که : کیست ؟ پرسید و گفت : مردى از عربم ! چون به حضور انوشیروان آمد. خسرو او را گفت : کیستى ؟ گفت از سروران عرب . انوشیروان گفت : نگفته بودى که یکى از آنانم ؟ مرد گفت آرى ! اما چون پادشاه مرا به سخن خویش گرامى داشت . چنین شدم .
حکایات تاریخى ، پادشاهان
معاویه ، خطبه اى شگفت انگیز ایراد کرد. آنگاه ، گفت : اى مردم ! در آن خللى بود؟ یکى از حاضران فریاد برداشت که آرى ! چنان خلل داشت که گویى همچون آرد بیز سوراخ داشت . معاویه گفت : خرابى آن ، چه بود؟ مرد گفت : خودپسندى تو به آن و ستایشت از آن .
نکته هاى پندآموز، امثال و حکم
از امثال عرب است که گویند: بزغاله اى بر پشت بامى ، به گرگى که از پایین مى گذشت دشنام داد. گرگ گفت : تو مرا دشنام نمى دهى ، بل جاى تست که مرا دشنام مى دهد.
نکته هاى پندآموز، امثال و حکم
از سخنان حکیمان : از آنان مباش ! که خار را در چشم برادرش مى بیند و تنه خرما بن را در حلق خویش نمى بیند. و نیز: چون ببینى که کسى دیگرى را غیبت کند، بکوش ! تا نشناسدت . چه ، بدبخت ترین مردم ، آشنایان اویند.
دیگرى گفته است : دنیا گردگرد است و مدار آن بر سه گرد: درهم ، دینار و گرده نان
حکایاتى کوتاه و خواندنى
زنى ، به مردى که به او نیکویى کرده بود، گفت : خدا همه دشمنانت جز نفست را خوار کناد! و نعمت خویش را بر تو ارزانى داراد! - نه آن که به عاریه دهد. و ترا از غرور توانگرى و خوارى نیازمندى حفظ کناد! و ترا براى کارى که خلق کرده است آسوده نگاهداراد! و به آن چه بر عهده تست ، مشغول مداراد!
یهودى یى مسلمانى را دید که در ماه رمضان بریان مى خورد. و با او به خوردن نشست . مسلمان او را گفت : اى فلان ! ذبح شده مسلمانان ، یهود را نشاید. یهودى گفت : من در میان یهودیان ، همچون توام در میان مسلمانان .
حکایاتى کوتاه و خواندنى
سالم بن قتیبة از مهدى خلیفه اجازه خواست ، تا دست او را ببوسد. مهدى گفت : من دست خویش را از مردمان محفوظ مى دارم ، و ترا از دست خود.
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
مردى ، دیگرى را به خانه خویش خواند گفت : تا نان و نمکى با هم بخوریم . مرد، گمان کرد که آن کنایه از غذایى لذیذست ، که صاحب خانه براى او آماده کرده است . و با او رفت : اما، صاحب خانه ، بر نان و نمک چیزى نیفزود. در این میان ، خواهنده اى بر در ایستاد و صاحب خانه بارها جوابش کرد و نرفت . و او گفت : برو! و گرنه بیرون مى آیم و سرت را مى شکنم مهمان گفت : به راه خود برو! که اگر راستى نویدش را در بیم را دادنش نیز مى دانستى . متعرض وى نمى شدى .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
فرزدق ، سلیمان بن عبدالملک را قصیده اى سرود، و در آن ، گفت : آن زنان شب را در کنار من به روز آوردند و من مهر از در بسته برداشتم . خلیفه او را گفت : واى بر تو اى فرزدق ! در نزد من به زنا اقرار دادى و ناگزیر از اجراى حد بر توام . و او گفت : کتاب خدا حد از من برداشته است . گفت چگونه ؟ گفت : (والشعراء یتبعهم الغاوون الى قوله : و انهم یقولون مالا یفعلون ) سلیمان خندید و او را جایزه داد.
حکایات تاریخى ، پادشاهان
پادشاه هند، نامه اى طولانى به هارن الرشید نوشت و در آن ، او را تهدید کرد. هارون ، به پاسخ نوشت : پاسخ آنست که ببینى ، نه بخوانى .
شعر فارسى
از نشناس :
سر بر آور! که وقت بیگه شد |
تو، به خوابى و کاروان بگذشت |
از قاسم بیگ حالتى :
دلدار اگر به دام خویشم فکند |
وز نو، نمکى بر دل ریشم فکند |
ترسم به غلط ربوده باشد دل را |
بیند که همانست ، به پیشم فکند |
بر روى دلم فکند یک زمزمه عشق |
زان زمزمه ام ز پاى تا سر همه عشق |
حقا! که به عهدها نیایم بیرون |
از عهده حق گزارى یکدمه عشق |
اى تازه گل به ناز پرورده من |
وى آفت جان بر لب آورده من |
خواهم که تو را خداى رحمى بدهد |
تا بگذرى از گناه ناکرده من |
و نیز از اوست :
در کوى خودت مسکن و ماءوا دادى |
در بزم وصال خود، مرا جا دادى |
القصه ! به صد کرشمه و ناز، مرا |
عاشق کردى و سر به صحرا دادى |
از سعدى :
حدیث عقل ، در ایام پادشاهى عشق |
چنان شده ست که فرمان حاکم معزول |
حکایاتى از عارفان و بزرگان
هشام ، یکى از پارسایان شام را گفت : مرا پند ده ! و او گفت : (ویل للمطففین ) آنگاه گفت : این ، درباره کسى ست که پیمانه و میزان را کم نهد، حال آن که پیمانه و میزان ببرد، چگونه خواهد بود؟ هشام از سخن او گریست .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
محمد بن شبیب غلام نظام - گفت : به بصره رسیدم و به خانه امیر رفتم . و افسار از خر خویش گشودم . کودکى خر را به بازى کردن گرفت . گفتم : رهایش کن ! گفت : براى تو نگاهش مى دارم . گفتم : نمى خواهم نگاهش دارى . گفت : از دستت مى رود. گفتم : باکى نیست که از دست برود. گفت : حال ، که چنین است ، آن را به من بخش ! و من در برابر سخن او، بى جواب ماندم .
نکته هاى پندآموز، امثال و حکم
از سخنان بزرگان : بخشنده ، دلى شجاع دارد و بخیل ، چهره اى شجاع گمشده را چندان جستجو مکن ! که موجود را گم کنى .
حکایاتى کوتاه و خواندنى
عاشقى را گفتند: اگر مستجاب الدعوه بودى ، به دعا، چه مى خواستى ؟ گفت : برابر شدن عشق میان من و محبوب ، تا دلهاى ما، به پنهانى و آشکارا یکى شود.
حکایاتى کوتاه و خواندنى
پادشاهى اقلیدس را خواست تا به حضور وى رود. نرفت و به او نوشت : آن چه تو را از آمدن نزد ما باز داشته است ، ما را نیز از آمدن به نزد تو منع کرده است .
مردى یوسف را گفت : ترا دوست دارم . و او گفت : من جز به محبت به بلا نیفتادم پدرم مرا دوست داشت و به چاه افتادم و همسر عزیز مرا دوست داشت و چند سال به زندان افتادم .
سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
در بزم تو اى شمع ! منم زار و اسیر |
در کشتن من هیچ ندارى تقصیر |
با غیر سخن کنى ، که : از رشک بسوز! |
سویم نکنى نگه ، که : از غصه بمیر! |
رویت که زباده لاله مى روید ازو |
وز تاب شراب ، ژاله مى روید ازو |
دستى که پیاله اى زدست تو گرفت |
گر خاک شود، پیاله مى روید ازو |
جانى دگر نماند، که سوزم ز دیدنت |
رخساره در نقاب ز بهر چه مى کنى |
بى حجابانه درآ از در کاشانه ما |
که کسى نیست بجز درد تو در خانه ما |
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در کتاب (المدهش ) در رویدادهاى سال 241 گفته شده است ، که پیش از غروب آفتاب ، تا طلوع فجر، در شرق و غرب ، ستاره باران شد و ستارگان همچون ملخ به پرواز درآمدند. و در سال بعد، در (سویدا) سنگ باران شد و آن ناحیه ایست در مصر، و وزن سنگها هر یک ده رطل بود. و در رى و گرگان و تبرستان و نیشابور و اسفهان و قم و کاشان و دامغان ، در یک زمان ، زلزله روى داد. که در اثر آن ، در دامغان بیست و پنج هزار تن کشته شدند و کوه ها از هم شکافت و برخى به برخى نزدیک شد. و کوهى در یمن به حرکت آمد و کشتزارهاى برخى کسان ، در جاى کشتزارهاى دیگرى قرار گرفت . و پرنده سپیدى به حلب پدید آمد و چهل روز بانگ مى کرد که : (یا ایها الناس اتقو الله ) سپس پرید و فرداى آن ، آمد و همان بانگ کرد. آنگاه رفت و دیگر دیده نشد. و مردى در یکى از روستاهاى اهواز در گذشت و پرنده اى بر جنازه او فرود آمد و به فارسى بانگ کرد که : خدا بر این مرده و حاضران بر جنازه اش ببخشاید!
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر...
چون جالینوس درگذشت ، در جیب او پاره اى کاغذ یافتند که بر آن نوشته بود: آن چه را که در حد میانه روى بخورى ، به تن تو مى رسد، و آن چه را به صدقه دهى ، به روحت و آن چه را که از پى بگذارى به دیگرى رسد. و نیکوکار، زنده است ، اگر چه به دنیاى دیگر کوچ کند. و بدکار، مرده است ، اگر چه به دنیا ماند. قناعت ، مایه آسایش است . تدبیر، اندک را افزونى مى دهد. و آدمى زاد را چیزى سودمندتر از توکل به خدا نیست .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در کتابى به خطى قدیمى دیدم که : عشق ، رازیست روحانى که از عالم غیب ، به دل فرود مى آید و از آن رو، آن را (هوى ) گفته اند. و (عشق ) را از آن رو (حب ) نامیده اند که به (حبه دل ) که منبع زندگى ست ، فرود مى آید. و چون به آن پیوندد، به همه اعضا سرایت کند و در هر جزئى ، صورت محبوب را پایدار مى کند چنان که گفته اند: چون اعضاى بدن حلاج را از هم گسیختند، خونش به هر جا که چکید، الله الله نقش مى زد و خود، در این باره گفت : هیچ عضو و بندى از بدن من نبود که ذکرى از شما در آن نباشد.
و نزدیک به این مضمون را جامى سروده است :
شنیدستم که روزى کرد لیلى |
به قصد فصد، سوى نیش میلى |
چون زد لیلى به حى نیش از پى خون |
به هامون رفت خون از دست مجنون |
و نظیر این ، از زلیخا حکایت شده است ، که روزى رگ گشود، و از خون او بر زمین ، نام یوسف نقش بست . و صاحب کشاف گفته است از این ، شگفت مدار! که شگفتى هاى دریاى محبت ، زیادست .
سخن عارفان و پارسایان
شبلى شنید که مؤ ذنى اذان مى گفت . و او گفت : غفلت ، شدیدست و دعوت ، مکرر.
سخن عارفان و پارسایان
جنید بر مردى گذشت که لب هایش مى جنبید. او را گفت : به چه کار مشغولى ؟ گفت : خدا را ذکر مى گویم . گفت : ذکر، ترا از مذکور باز داشته است .
حکایاتى کوتاه و خواندنى
زنى عرب در موقف عرفات مى گفت ! پروردگارا! چه قدر راه تنگ است ! بر آن کس که تو راهنمایش نباشى و وحشت انگیزست بر آن کس که تو انیسش نباشى .
حکایات تاریخى ، پادشاهان
اردشیر، بنایى شگفت انگیز ساخت و حکیمى را گفت : در آن ، عیبى مى بینى ؟ حکیم گفت : همانند آن ندیده ام . اما آن را عیبى هست . گفت : چه ؟ گفت : آن که تو را از آن بیرون برند، که باز نیایى و به جایى برند که دیگر نیایى . و اردشیر گریست .
حکایات تاریخى ، پادشاهان
چون جعفر برمکى کشته شد، ابونواس گفت : بخدا! که کرم و فضل و ادب مرد. او را گفتند: تو به روزگار زندگى اش او را هجا نگفتى ؟ گفت : بخدا! که آن از بدبختى و هوى پرستى من بود. و چگونه در دنیا همانند او در بخشش و ادب پدید خواهد آمد؟ که وقتى ، شعرى از من در وصف خویش شنید بیست هزار درهم مرا فرستاد و گفت : با این ، جامه هایت را بشوى !
حکایاتى کوتاه و خواندنى
فاضلى گفت : همه خوشى هاى دنیا گذشت و تنها از آن ، خارش جرب و فرو افتادن به چاهى بازماند.
حکایاتى کوتاه و خواندنى
سنگى به سوى یک چشمى آمد و بر چشم سالم او خورد. او دست به هر دو چشم نهاد و گفت : خدا را سپاس که روز خویش به شب آوردیم .
شعر فارسى
از سلامان و ابسال جامى :
کرد پیرى عمر او هشتاد سال |
از حکیمى حال ضعف خود سؤال |
گفت : دندانم ز خوردن گشته سست |
ناید از وى شغل خاییدن درست |
منتى باشد ز تو بر جان من |
گر برى این سستى از دندان من |
گفت با او پیر دانشور حکیم |
کاى دلت از محنت پیرى دونیم |
چاره ضعف ز پس هشتاد سال |
جز جوانى نیست . وین باشد محال |
رشته دندان تو گردد قوى |
گر ازین هشتاد، چل واپس روى |
لیک ، چون واپس شدن مقدور نیست |
گر به این سستى بسازى ، دور نیست |
چون اجل از تن جدایى بخشدت |
از همه سستى ، رهایى بخشدت |
بود که بیند و رحمى نماید اى همدم ! |
ز گریه پاک مکن چشم خونفشان مرا! |
شعر فارسى
از سبحة الابرار جامى :
اى به پهلوى تو دل در پرده ! |
سر ازین پرده برون ناورده |
یکدم از پرده غفلت به در آى ! |
باشد این راز شود پرده گشاى |
نیست این پیکر مخروطى دل |
بلکه هست این قفس طوطى دل |
گر تو طوطى ز قفس نشناسى |
بخدا! ناس نیى ، نسناسى |
دل ، شه خرگهى است ، این خرگاه |
نام خرگه ننهد کس بر شاه |
شه دگر باشد و خرگاه ، دگر |
ترک خرگه کن و بر شاه نگر! |
غنچه دل ، چو شگفتن گیرد |
در وى آفاق نهفتن گیرد. |
عالم و عالمیان در وى گم |
همچو یک قطره نم در قلزم |
تن به جان زنده و جان زنده به دل |
نیست هر جانور ارزنده به دل |
زنده بودن به دل ، از محرمى است |
این هنر، خاصیت آدمى است |
این که در پهلوى چپ مى بینى |
به ، اگر پهلو از او در چینى |
راستى جوى ! که در پهلویش |
دل و جان زنده شود از بویش |
دل ، شود زنده زبى خویشتنى |
نه ز پر مکرى و بسیار فنى |
به ، اگر حاصل خود را سوزى |
که به تحصیل ، چراغ افروزى |
به چراغى چه شوى روى به راه ؟ |
که کند دود ویت خانه سیاه . |
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
ابوالعیناء گفت : پسر کوچک عبدالرحمان بن خاقان مرا شرمسار کرد. که او را گفتم : دوست دارم پسرى همانند تو داشته باشم . گفت : این به دست تست . گفتم : چگونه ؟ گفت : پدر مرا به خانه خویش بر!
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
در یکى از کتاب هاى تاریخى معتبر دیدم که : (معن بن زایده ) به شکار رفته بود. تشنه شد و در آن حال ، هیچیک از غلامانش آبى با خود نداشتند. در این هنگام دو دختر از یکى از قبایل ، بر او گذشتند. که در گردن هر یک مشکى آب بود. معن از آن مشک ها آب نوشید و غلامان خویش را گفت : با شما پولى هست تا آن ها را بخشش کنیم . و گفتند: هیچ نداریم . و او، به هر یک از آندو، ده تیر داد که پیکان آن ها از طلا بود. یکى از آن دو دختر، به دیگرى گفت : واى بر تو! این رفتار، جز از آن معن بن زایده نیست . بیا! تا هر یک در وصف او، شعرى گوییم .
یکى گفت :
بر تیر خویش ، پیکان طلا نشانده و از کرم به دشمن مى اندازد. تیرى که بهاى آن ، بیمار را درمانست و مرده را کفن بها.
و آن دیگرى گفت :
رزمنده اى که از زیادى بخشش ، نکوکارى او دوست و دشمن را فرا گرفته است . پیکان تیر خویش را از آن رو از طلا ساخته است ، تا کارزار، او را از بخشش باز ندارد.
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
حکیم بن ظریف را گفتند: شود که مردى نودوپنج ساله صاحب فرزندى شود؟ گفت : آرى . اگر در همسایگى اش مرد بیست و پنج ساله اى باشد.
شعر فارسى
از نظامى :
کسى کاو آدمى را کرد بنیاد |
کجا گنجد به وهم آدمى زاد؟ |
نه دانا زان خبر دارد، نه اوباش |
که فکر هر دون کون آمد چو خفاش |
تو شوخى بین ! که ادراک اندرین راه |
نظر مى افکند با چشم کوتاه |
شعر فارسى
از مطلع الانوار:
حرف الهى چو بر آرد علم |
زهره قلم را که نگردد قلم |
معرفت ار جوید ازین پرده یار |
شحنه غیرت کندنش سنگسار |
ور کند اندیشه بر این دو ستیز |
دست سیاست زندش تیغ تیز |
حرف کمالش ز خط کبریا |
مهر زده بر دهن انبیاء |
با صفتش پرده نشیننده تر |
کورتر آن چشم ، که بیننده تر |
شعر فارسى
از مثنوى :
گفت لیلا را خلیفه کان تویى |
کز تو مجنون شد پریشان و غوى |
از دگر خوبان تو افزون نیستى |
گفت : خامش ! چون تو مجنون نیستى |
و این ابیات را حسن دهلوى ، در یکى از غزلهایش آورده است :
مرد نیى ، گر همه دل ، خون نیى |
لاف محبت چه زنى ؟ چون نیى |
با تو چه ضایع کنم افسون عشق ؟ |
مرده دلى ، قابل افسون نیى |
بلهوسى گفت به لیلى به طنز |
رو! که چنین قابل و موزون نیى |
لیلى ازین حال بخندید و گفت |
با تو چه گویم ؟ که تو مجنون نیى |
اى حسن ! احوال تو دیگر شده ست |
آن چه تو اول بدى ، اکنون نیى |
از یکى از شاعران پارسى گوى :
آن ها که ربوده الستند |
از عهد الست باز، مستند |
تا شربت بیخودى چشیدند |
از بیم و امید، باز رستند |
چالاک شدند پس به یک گام |
از جوى حدوث ، باز جستند |
اندر طلب مقام اصلى |
دل در ازل و ابد نبستند |
فانى زخود و به دوست ، باقى |
این طرفه که نیستند و هستند |
این طایفه اند اهل توحید |
باقى ، همه خویشتن پرستند |
شعر فارسى
از نظامى :
اگر بودى فلک را اختیارى |
گرفتى یک زمان یک جا قرارى |
زما صد بار سرگردان ترست او |
زما، در کار خود حیران ترست او |
یک یک ، هنرم بین و گنه ده ده بخش ! |
جرم من خسته ، حسبة الله بخش ! |
از باد فنا آتش کین بر مفروز! |
ما را به سر خاک رسول الله بخش ! |
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
سبب آن که روزهاى پایانى سرما را (ایام عجوز) (سرماى پیره زن ) نامیده اند، آنست که حکایت کنند: پیرزن غیب گوى عربى قوم خویش را خبر داد که سرما فرا خواهد رسید و آنان به سخن او اعتنا نکردند، تا آن که سرما فرا رسید و کشت هاى آنان را تباه کرد. از این رو، آن را (ایام عجوز) یا (سرماى عجوز) گفته اند.
جارالله زمخشرى ، در کتاب (ربیع الابرار) گفته است شاید بدان سبب است که این روزها، پایان سرماست . و نیز گفته اند: پیرزنى از فرزندان خویش خواست ، تا او را به شوهر دهند و آنان ، با او شرط کردند که هفت شب در هواى سرد به سر برد و چنین کرد و مرد.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در کتاب ربیع الابرار آمده است که : از شگفتى ها این که بغداد سرزمین خلیفه هاست . و حتى یک خلیفه در آن نمرده است .
حکایات پیامبران الهى
از یکى از بانوان پیامبر (ص ) روایت شده است که گفت : گوسفندى کشتیم و بدان صدقه دادیم . مگر کتفش مانده بود. پیامبر (ص ) را گفتم : جز کتفش نمانده است و پیامبر (ص ) فرمود. همه آن باقیست ، جز کتفش .
سخن عارفان و پارسایان
حسن بصرى گفت : یقین بى شکى را شبیه تر به شک بدون یقین ، همانند مرگ ندیده ام .
سخن عارفان و پارسایان
مردى (ابى درداء) را گفت : چرا مرگ را ناخوش داریم ؟ گفت : چون آخرت خود خراب و دنیاتان آباد کرده اید و ناخوش دارید که از آبادى به ویرانى نقل کنید.
حکایاتى از عارفان و بزرگان
حسن بصرى ، مردى را که بر جنازه اى حاضر بود، گفت : مى بینى که اگر این مرد به دنیا بازگردد به عمل نیکى دست زند؟ گفت : آرى ! گفت : اگر او باز نگردد، تو چنان باش !
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
از آن ها که (مسیلمه ) به هم بافته است : و الزارعات زرعا فالحاصدات حصدا فالذاریات ذروا فالطحنات طحنا فالعاجنات عجنا فالا کلات اکلا و یکى از ظریفان عرب گفته است : فالخاریات خریا
حکایات پیامبران الهى
در محاضرات آمده است که امام على بن موسى الرضا (ع ) نزد ماءمون بود که هنگام نماز فرا رسید. خادمان ، ماءمون را آب و تشت آوردند. امام (ع ) فرمود: کاش این کار را خود انجام مى دادى ؟ که پروردگار بزرگ فرمود:(فمن کان یرجوالقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعبادة ربه احدا)
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
در محاضرات آمده است که : زنى زیباروى از مردم بادیه در آیینه نگریست و همچنان که آینه در دست داشت ، شوهر زشت روى خویش را گفت : امیدم آنست که من و تو، به بهشت رویم .شویش گفت : از چه روى ؟ گفت : من به تو مبتلا شدم و بردبار بودم و مرا نیز چون نعمتى به تو ارزانى داشت و سپاس گفتى و صابر و شاکر، هر دو، به بهشت روند.
شعر فارسى
از (یوسف و زلیخا)ى جامى :
چو از مژگان فشانى قطره آب |
چو آتش افکند در جان من تاب |
زمعجزه هاى حسن تست دانم |
که از آب افکنى آتش به جانم |
شعر فارسى
از نشناس :
فریاد! که هر طایر فرخنده که دیدم |
صیاد زمرغان دگر، بسته ترش داشت . |
شعر فارسى
از محتشم
دارد زخدا خواهش جنات نعیم |
زاهد به ثواب و من به امید عظیم |
من ، دست تهى مى روم ، او تحفه به دست |
تا زین دو، کدام خوش کند طبع سلیم ؟ |