پیشگویی از چگونگی شهادت
«زمانی که مأمون به خاطر بیماری نتوانست نماز عید را بخواند، از امام رضا [ علیه السلام ] درخواست نمود که ایشان اقامه نماز کند. امام نیز درحالی که پیراهن کوتاه سفید و عمامه سفید پوشیده بود و در دستشان عصا بود، روانه نماز شدند و در میان راه بلند می فرمودند: «اَلسّلامُ عَلی اَبَوَیَّ آدَمَ وَنُوحٍ السَّلامُ عَلی ابَوَیَّ اِبْراهِیمَ وَاِسْماعِیلَ السَّلامُ عَلی اَبَوَیَّ مُحَمَّدٍ وَعَلِیٍّ السَّلامُ عَلی عِبادِ اللّهِ الصّالِحِینَ؛ سلام بر پدرانم آدم و نوح، سلام بر پدرانم ابراهیم و اسماعیل سلام بر پدرانم محمد و علی، سلام بر بندگان صالح خداوند.» در این حال بود که مردم به طرف امام هجوم آوردند و بر دست ایشان بوسه می زدند و از ایشان تجلیل می کردند. خبر به خلیفه رسید که اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، خلافت از دست تو خارج می شود. در این زمان، مأمون شخصا وارد شد و خود را به سرعت به امام رسانید و نگذاشت امام رضا علیه السلام نماز را بخواند.
بعد از این جریان، امام مطالبی مهم و سرّی را به هرثمة بن اعین (یکی از خادمین مأمون که محبّ اهل بیت علیهم السلام بود و خود را از شیعیان امام رضا علیه السلام می دانست و در خدمت آن حضرت نیز بود) فرمود. هرثمة می گوید: روزی سرورم ابو الحسن رضا علیه السلام مرا طلبید و به من فرمود: ای هرثمة! می خواهم تو را از مطلبی آگاه سازم که باید نزد تو پنهان بماند و تا زمانی که زنده هستم، آن را برای کسی فاش نکنی؛ اگر فاش کنی، من دشمن تو پیش خدا خواهم بود. هرثمة گفت: قسم خوردم که تا زنده هستند، درباره این مطلب لب به سخن نگشایم.
امام فرمود: ای هرثمة! سفر آخرت و ملحق شدنم به جدم و پدرانم نزدیک شده و اجلم فرا رسیده. همانا من بر اثر خوردن انگور و انار مسموم از دنیا خواهم رفت و خلیفه می خواهد قبر مرا پشت قبر پدرش هارون الرشید قرار دهد؛ اما خداوند نمی گذارد و زمین اجازه نمی دهد تا مأمون چنین کاری کند و هر چه تلاش می کنند تا زمین را حفر کنند [و مرا پشت قبر هارون دفن کنند] نمی توانند و این مطلب را بعدا خواهی دید.
ای هرثمة! همانا محل دفن من در فلان جهت می باشد. پس بعد از وفات و تجهیز من برای دفن، مأمون را از این مسائلی که برایت گفتم، آگاه کن! تا اینکه مرا بیش تر بشناسند و به او (مأمون) بگو: هنگامی که مرا در تابوت گذاشتند و آماده نماز کردند، کسی بر من نماز نخواند تا اینکه فرد عرب ناشناسی به سرعت از صحرا به طرف جنازه من می آید و در حالی که گرد و غبار سفر بر چهره دارد و مرکبش ناله می زند، بر جنازه من نماز می خواند. شما نیز با او به نماز بایستید و پس از نماز، جنازه مرا در فلان مکان که مشخص کرده ام، دفن کنید! همین که مقداری از زمین را حفر کنید، قبری را می یابید که آماده می باشد و در عمق آن آب زلالی وجود دارد. اگر سنگهای طبق شده را بردارید، آب شروع به جوشیدن می کند. همانا اینجا مدفن من می باشد. پس مرا در اینجا دفن کنید! ای هرثمة! وای بر تو که این مطالب را قبل از وفاتم به کسی بگویی!
هرثمة می گوید: مدتی نگذشت که تمامی این جریانات اتفاق افتاد و امام رضا علیه السلام نزد خلیفه انگور و انار مسموم خورد و از دنیا رفت... و طبق فرمایش آن حضرت [که فرمود بعد از وفات، این مطالب رابه مأمون بگو] بر مأمون وارد شدم و دیدم وی در فراق امام رضا علیه السلام دستمال در دست دارد و گریه می کند. به وی گفتم: ای خلیفه! اجازه می دهید مطلبی را بگویم؟ مأمون اجازه سخن گفتن داد. گفتم: امام رضا علیه السلام سرّی را در دوران حیاتش به من فرمود و از من عهد گرفت که آن را تا هنگامی که زنده است، برای کسی بازگو نکنم. قضیه را برای مأمون تعریف کردم.
وقتی که مأمون از این قضیه خبردار شد، شگفت زده شد و سپس دستور به تجهیز و آماده کردن جنازه امام داد و همراه وی آماده خواندن نماز بر ایشان شدیم که در این هنگام فردی ناشناس با همان مشخصاتی که امام گفته بود، از طرف صحرا به سمت جنازه مطهر آمد و با هیچ کس صحبتی نکرد و بر امام نماز خواند و مردم نیز با وی نماز خواندند. خلیفه دستور داد که وی را شناسایی کنند و نزد وی بیاورند؛ امّا اثری از وی و شتر او نبود. سپس خلیفه دستور داد پشت قبر هارون الرشید قبری حفر کنند. هرثمة به خلیفه گفت: آیا شما را به سخنان علی بن موسی الرضا علیهماالسلام آگاه نساختم؟ مأمون گفت: می خواهیم ببینیم سخن وی راست است یا خیر؟
در این هنگام، نتوانستند قبر را حفر کنند و گویا زمین از صخره نیز سخت تر شده بود؛ به گونه ای که تعجب حاضرین را برانگیخت. در این زمان، مأمون به صدق سخن علی بن موسی الرضا علیهماالسلام پی برد و به من گفت: مکانی را که علی بن موسی الرضا علیهماالسلام از آن خبر داده، به من نشان بده! محل را به وی نشان دادم و همین که خاک را کنار زدیم، قبرهای طبقه بندی شده و آماده را دیدیم با همان مشخصاتی که علی بن موسی الرضا علیهماالسلام فرموده بود.
زمانی که مأمون این وضعیت را دید، بسیار شگفت زده شد. ناگهان آب به اعماق زمین فرو رفت و آن مکان خشکید. سپس پیکر امام را داخل قبر گذاشتیم و خاک روی آن ریختیم. بعد از این جریان، خلیفه همیشه متعجب بود از چیزی که دیده و مطالبی که از من شنیده بود و تأسف و حسرت می خورد و هر زمانی که با وی خلوت می کردم، از من تقاضا می کرد قضیه را تعریف کنم و من دوباره تعریف می کردم و تأسف وی مضاعف می شد و می گفت: «اِنّا لِلّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ».»
کرامات امام رضا، پیشگویی از چگونگی شهادت