عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در یکى از کتابهاى تاریخى که بر آن اعتماد دارم ، دیدم که به روزگار فرمانروایى متوکل ، پرنده اى بزرگ تر از کلاغ ، بر درختى نشست و به آواز فصیح ، فریاد زد: (ایهاالناس ! اتقوالله ) (اى مردم ! از خدا بترسید!) و این سخن ، چهل بار باز گفت . سپس به روز دوم و سوم ، بازگست و همین گفت .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
(ابن مقله ) کتاتب معروف ، دستش بریده شد و سپس زبانش و با یک دست ، از چاه ، آب مى کشید. تاریخ نگاران گفته اند: ابن مقله ، سه بار به وزارت خلیفه ها رسید و سه قرآن نوشت و سه بار به سفر رفت و به خاک سپرده شد و سه بار، گور او گشوده شد.
معارف اسلامى
شاهان اسماعیلى ، در رودبار و قهستان فرمانروایى داشتند و روزگار حکومتشان یکصد و دوازده سال بود.
1 - حسن بن على - معروف به حسن صباح - 35 سال
2 - بزرگ امید رودبارى 14 سال و دو ماه بیست روز
3 - محمد بن بزرگ امید 24 سال و هشت ماه و هفت روز
4 - حسن بن محمد - معروف به على ذکره السلام 4 سال
5 - محمد بن حسن 26 سال
6 - جلال الدین بن حسن - معروف به نومسلمان - 11 سال و نیم
7 - علاءالدین محمد بن جلال الدین حسن 35 سال و چند ماه
8 - رکن الدین خور شاه بن علاء الدین بن محمد 1 سال .
معارف اسلامى
پادشاهان مغول که در ایران فرمان راندند چهارده تن بودند و روزگار فرمانروایى شان یکصدوسى و هفت سال بود. یعنى از 599 - سال ظهور چنگیز - تا سال 736 که از میان رفتند.
نام سال مرگ
چنگیزخان 624
اوکتاى قاآن بن چنگیزخان 639
گیوک خان بن اوکتاى قاآن 648 (647)
منکوقاآن بن تولى بن چنگیز 655 (657)
هلاکوخان بن تولى 663
اباقاآن بن هلاکو 680
احمدخان بن هلاکو - (681 - 683)
ارغون خان بن ابقا 683
نام سال مرگ
گیخاتوبن ابقا 694
بایدوخان بن طراغاى - (جمادى الاولى 694 - ذیقعده 694)
غازان خان بن ارغون 703
سلطان محمد خدابنده بن ارغون 719 (716)
سلطان ابو سعید بن سلطان محمد 736
محمدخان بن امیر حسین خان
طغا تیمور
ساقى
جهان تیمور
انوشیروان
حکایات تاریخى ، پادشاهان
از مغولان ، نخستین کسى که اسلام پذیرفت ، (غازان خان ) بود.
حکایات تاریخى ، پادشاهان
چنگیز از قاضى وجیه الدین قوشچى پرسید: پیامبر شما از برخاست من آگاهى داده است ؟ گفت : گفتم : آرى ! و برخى خبرهاى ستیزها و ظهور ترکان را بر او بر شمردم . از آن ، خوشحال شد و گفت : از من ، در میان مردم یادى بزرگ باز خواهد ماند. او را گفتم : اجازه دهى تا سخن گویم ؟ گفت : بگو! گفتم : اگر از فرزندان آدم ، کسى بازماند، یاد تو باز خواهد ماند. اما اگر شیوه کنونى را ادامه دهى ، به راستى که رشته زندگى آدمیان گسسته خواهد شد.
آنگاه ، چه کسى باز خواهد ماند؟ تا یاد تو را پراکنده سازد. گفت : چنگیز به خشم آمد. چنان که رگ هاى گردنش برخاست که من بر زندگى خویش ترسیدم .
داستان بالا، به سرگذشت زیر شباهت دارد، که حکایت شده است که امیرى ، به روستایى فرود آمد. شب هنگام ، خروسى از خروسان ده آواز برداشت . امیر را از آن ، بد آمد و دستور داد، تا همه خروسان ده را بکشند و کشتند. امیر، چون خواست بخوابد، خدمتگر خویش را گفت ! خروس خوان گاه ، مرا بیدار کن ! و او گفت : اى امیر! تو یک خروس نیز به جا نگذاشتى . پس به بانگ کدام خروس بیدارت کنم ؟
شعر فارسى
از نشناس :
با همه خلق جهان ، گرچه از آن |
بیشتر گمره و کمتر برهند |
تو چنان زى ، که بمیرى ، برهى |
نه چنان زى ، که بمیرى ، برهند |
شعر فارسى
از نشناس :
با ما جانا! تو دوستى ، یکدله کن ! |
مهر دگران اگر توانى ، یله کن ! |
یک روز، به اخلاص بیا بر در ما |
گر کار تو از ما نگشاید، گله کن ! |
شعر فارسى
از نشناس :
اگر لذّت ترک لذّت بدانى |
دگر لذت نفس ، لذّت نخوانى |
هزاران در، از خلق بر خود ببندى |
گرت باز باشد در آسمانى |
تو این صورت خود چنان مى پرستى |
که تا زنده اى ، ره به معنى ندانى |
سفرهاى علوى کند مرغ جانت |
گر از چنبر آز، بازش رهانى |
ولیکن ترا صبر عنقا نباشد |
که در دام شهوت ، به گنجشک مانى |
چنان مى روى ساکن و خواب در سر |
که مى ترسم از کاروان بازمانى |
وصیت همینست ، جان برادر! |
که اوقات ضایع مکن ، تا توانى |
همه عمر، تلخى کشیده ست سعدى |
که نامش برآمد به شیرین زبانى |
شعر فارسى
و نیز از سعدى ست :
ایهاالناس ! جهان ، جاى تن آسانى نیست |
مرد دانا به جهان داشتن ارزانى نیست |
حذر از پیروى نفس ! که در راه خدا |
مردم افکن تر ازین غول بیابانى نیست |
عالم و عابد و صوفى ، همه طفلان رهند |
مرد اگر هست ، بجز عالم ربانى نیست |
با تو ترسم نکند شاهد روحانى ، روى |
کالتماس تو بجز راحت جسمانى نیست |
آخرى نیست تمناى سروسامان را |
سروسامان به ازین بى سروسامانى نیست |
آن که را خیمه به صحراى قناعت زده اند |
گر جهان جمله بلرزد، غم ویرانى نیست |
شعر فارسى
افسرده بهار شادمانى بى تو |
پژمرده نهال کامرانى بى تو |
چشمم همه دم به خونفشانى بى تو |
حاصل که حرام زندگانى بى تو |
شعر فارسى
از اوحدى (637 - 697 ه)
میوه وصلت به ما کمتر رسد |
زان که بر شاخ بلندى بسته اى |
عاشقانى را که در دام تواند |
کشته اى چندى و چندى بسته اى |
شعر فارسى
از امیر همایون :
از سر کوى تو شب ها ره صحرا گیرم |
تا بنالم به مراد دل غمناک آنجا |
شعر فارسى
از امیر خسرو:
اى دل ! علم به ملک قناعت بلند کن ! |
چشم خرد، زننگ جهان ، بى گزند کن ! |
تا چند زاغ مزبله ؟! لختى هماى باش |
خود را به نانمودن خود، ارجمند کن ! |
دشمن اگر ز پستى همت لگد زند |
تو خاک راه او شو! و همت بلند کن ! |
در خلوت رضا، ز سوى الله روزه گیر! |
ابلیس را به سلسله شرع بند کن ! |
این آشیان چوملک کسى نیست ، عارضى ست |
خسرو! برو! تو هیچکس را پسند کن ! |
شعر فارسى
از فغانى :
من ، از تو مثل گشتم و یعقوب ، ز یوسف |
در هیچ زمان ، مهر و وفا ننگ نبوده ست |
شوق برون زحدّ صبورى ، قرار یافت |
آخر میان ما و تو، دورى قرار یافت |
هرگز دل من ، از تو جدایى طلب نبود |
این وضع ، در میانه ضرورى قرار یافت . |
در پاى گنه ، شد دل بیمارم پست |
یا رب ! چه شود، اگر مراگیرى دست ؟ |
گر در عملم آن چه ترا باید نیست |
اندر کرمت ، آن چه مرا باید، هست . |
فرازهایى از کتب آسمانى
محقّق توسى در (اخلاق ناصرى ) گفته است : حکیمان گفته اند، عبادت پروردگار، سه گونه است : یکى ، آن چه بر تن واجب است . همچون : نماز و روزه و سعى در مواقف ، براى راز و نیاز با خداى بزرگ . دو دیگر. آن چه بر جان ضرورى ست همچون باورهاى درست و از روى دانش ، به یگانگى خدا. و آن چه از ستایش و بزرگداشت که شایسته اوست و اندیشیدن پیرامون آن بخشش ها که پروردگار، از هستى و دانش خود، به جهان ارزانى داشته است . و نیز گشایش در این دانسته ها. سوم . آن چه که براى زندگى همگانى بایسته است . مانند دادو ستدها، کشاورزى ، زناشویى ، باز پس دادن سپرده ها (امانت ها) و اندرز دادن به یکدیگر و همکارى هاى گونه گون و ستیز با دشمن و پاسدارى و نگهدارى از مرزهاى کشور. و یکى از پژوهندگان گفته است : بندگى خدا در سه چیزست : باور راستین ، گفتار درست و کارنیک و هر یک از این سه ، با دگرگونى روزگار و افزایش ها و اعتبارهایى که پیامبران بیان داشته اند، در هر روزگارى دگرگونى مى پذیرند. و عامّه مردم ، باید از آن ، پیروى کنند و فرمانبردار باشند و قوانین خدایى را برپا دارند و قانون دینى را پاس دارند که نظم دین ، جز به آن پایدار نمى شود. پایان سخن محقّق توسى .
فرازهایى از کتب آسمانى
جارالله در (ربیع الابرار) گفته است : عرب مى گویند: چون سپیدى فزونى گیرد، سیاهى کاستى یابد. که (سیاه ) خرما را گویند و(سپید)، شیر را و منظورشان آنست که فراوانى گشایش یابد، و شیر زیاد شود، در آن سال ، خرما کم شود و بالعکس .
در کتاب مزبور، گفته شده است : که سر کشى و ستیز، در همه چیزها هست . حتى خاشاک درون کوزه . که چون خواهى آب بنوشى ، به دهانت آید و چون کوزه را واژگون کنى ، که خاشاک بیرون آید، به ته کوزه رود. و همچنین است ، هر چیز کوچک آسیب رسان .
فرازهایى از کتب آسمانى
(ابن وحشیه ) در کتاب (فلاحة ) گفته است : نگریستن به گل ختمى ، آنگاه که بر شاخه است ، روح را شاد مى کند و اندوه مى برد و زمان راه رفتن آدمى بر دوپا را مى افزاید.
و نیز گفته است : شایسته است که آدمى ، پیرامون بوته ختمى بچرخد و گل ها و برگهاى آن را از هر سو، ساعتى ببیند که آن شادمانى به انسان دست دهد و خاطر را نیرو بخشد.
شعر فارسى
از نشناس - در گوشه گیرى از مردم -:
برو! انس با خویشتن گیر و بس ! |
مشو یار، زنهار با هیچکس ! |
که هر کس که پیوست با غیر خویش |
درون را به نیش ستم کرد ریش . |
فرازهایى از کتب آسمانى
شیخ در کتاب (نفس ) از (شفا) گفته است : حیوانات ، الهام هاى غریزى دارند و سبب آن ، پیوندى ست که میان این نفسس ها و مبادى شان هست . و این پیوند، همیشگى ست و گسسته نمى شود. و این ، غیر از آن پنوندهایى ست که گاه ، روى مى دهد، مانند به کارگیرى خرد ویا خاطره نیک . این چیزها نیز از پیوند با مبادى شان روى مى دهند. اما، این امور، وابسته به آن است که وهم ، به معانى آمیخته به محسوسات ، که زیان یا سود مى رسانند، برسد. مثلا هر گوسفندى از گرگ مى ترسد، حتى اگر هرگز آن را ندیده و از آن ، رنجى در یافت نکرده باشد. و پرندگان از جانواران شکارى در هراسند بى آن که آزموده باشند.
دفتر پنجم
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهى
سرور پیامبران مرسل و گرامى ترین اولینان و آخرینان ، که درود خدا بر او و دودمان گرامیش باد! گفت : هر گاه ، دل مؤمن ، از بیم خدا به لرزه در آید، گناهان از او فرو ریزد، چنان که برگ از درخت فرو ریزد.
و نیز فرمود: بنده ، تا آنگاه که بلا را نعمت نشمرد، و آسایش را رنج خویش نداند، در شمار مؤمنان نیاید. چه سختى هاى دنیا، نعمت هاى آخرتند و آسودگى هاى دنیا، رنج آن .
و نیز از اوست که : - برترین درودها و کامل ترین سلام ها نثار او باد! - که : خداى تعالى گفت : چون بنده اى از بندگان خویش را به رنجى در بدن یا مال ، یا فرزند، دچار سازم ، و آن را به بردبارى پذیرا شود، از آن ، شرم دارم که وى را میزان نهم و یا او را نامه عمل بگذارم .
عوالم کلى ، به دو عالم منحصر مى شود: یکى ، (عالم خلق )، که با یکى از حواس پنجگانه ظاهرى حس مى شود و دیگرى ، (عالم امر) است ، که به حس در نمى آید. همچون (روح ) و (عقل ) و پروردگار فرموده است : (الا له الخق و الامر تبارک الله رب العالمین )
و بسا! که از این دو (عالم ) به (عالم ملک و ملکوت ) و (عالم شهادت و غیب ) و (ظاهر و باطن ) و (بر و بحر) و عباراتى جز این ها تعبیر شود. و آدمى ، موجودى ست جامع ، میان این دو عالم . چه ، تن او، نمومه اى از عالم خلق است و روحش از عالم امر. خداى تعالى فرموده است : (یسئلونک عن الروح قل : الروح من امر ربى )
و روح آدمى ، پیش از هستى دیگر آفریدگان ، در دریاى حقیقت پروردگارى شناور بود، و از عنایت ازلى که حامل آن بود، برخوردارى داشت . خداى تعالى مى فرماید: (و لقد کرمنابنى آدم و حملناهم فى البر والبحر)
سپس ، این روح ، در تن ، به امانت سپرده شد، تا کسب کمال کند و برخى آمادگى ها تدارک بیند که بى آن ، ممکن نبود، تا بدان برسد. آنگاه به اصل خود باز مى آید و در منشاء خویش شناور مى شود، و به دریاى حقیقت مى رسد. در حالى که آماده پذیرش فیض هاى جلال و جمال الهى و اشراق سر مدى شده باشد.
تفسیر آیاتى از قرآن کریم
در (کشاف ) در تفسیر این گفته خداى تعالى که مى فرماید: (لا ینال عهدى الظالمین ) آمده است که : گفته اند که این ، دلیل بر آنست که بدکار، شایسته پیروى نیست و کسى که فرمان و گواهى و پیروى و خبرش پذیرفته نیست ، چگونه به پیشوایى و امامت برگزیده شود؟
ابوحنیفه ، پنهانى ، به وجوب یارى دادن زیدبن على (بن الحسین )(ع ) و پرداخت مال به وى و خروج بر دزدى که به عنوان (امام ) غلبه یافته بود - همانند دوانیقى و نظایر او - فتوا داد. و چون زنى او را گفت : فرزند مرا به خروج با ابراهین و محمد - فرزندان عبدالله بن حسن - اشاره کردى و کشته شد. ابوحنیفه گفت : کاش به جاى فرزند تو بودم ! و همو، در اشاره به (منصور) (خلیفه ) و یارانش مى گفت : اینان ، اگر آهنگ بناى مسجدى کنند، و مرا بخوانند، تا آجرهاى آن را بشمارم ، چنین نخواهم کرد.
و از (ابن عباس روایت شده است که گفت : ستمگر، هیچگاه پیشوایى را نشاید. و چگونه پیشوا تواند شد؟ که امام ، آنست که ستم را باز دارد. و اگر ستمگرى به پیشوایى گمارده شود، همانند این مثل است که گوید: آن که از گرگ چوپانى خواهد، ستم کرده است . پایان سخن جارالله .
حکایات تاریخى ، پادشاهان
ابوجعفر منصور، ابوحنیفه را به کوفه آورد، و خواست ، تا او را منصب (قضا) دهد. و او خوددارى کرد و خلیفه ، او را سوگند داد که بپذیرد. و بوحنیفه گفت : من ، هرگز شایسته قضا نیستم . و (ربیع بن یونس ) حاجب گفت : نمى بینى که خلیفه سوگند مى خورد؟ و ابوحنیفه گفت : خلیفه به دادن کفاره سوگند، از من تواناترست . و آنگاه ، منصور فرمان داد، تا او را به زندان افکندند.
فرازهایى از کتب آسمانى
در (احیا)(العلوم ) روایت شده است که زاهدى ، روزگارى دراز، خداى را عبادت کرد. و بارى ، پرنده اى دید، که بر درختى لانه کرده بود. و آنجا مى نشست و مى خواند. زاهد با خویش گفت : نمازگاه خویش ، به نزدیک آن درخت برم تا با نواى این پرنده انس گیرم . و چنین کرد. و پروردگار، پیامبر آن روزگار را وحى فرستاد که آن زاهد را بگو!: به آفریده اى انس گرفتى .
چنان ترا فرود آورم که از کردار نیک بهره اى نبرى .
و نیز در احیاء آمده است که ابراهیم ادهم ، از کوه فرود مى آمد و پرسیدندش : از کجا مى آیى ؟ و او گفت از انس با خداى تعالى .
و گفته اند: موسى پس از آن که سخن خداى تعالى شنید، چون ، سخن دیگرى مى شنید، دلش به هم مى خورد.
شعر فارسى
از نشناس :
از ذوق صداى نایت ، اى رهزن هوش ! |
و زبهر نظاره تو، اى مایه هوش ! |
چون منتظران به هر زمانى ، صد بار |
جان ، بر در چشم آید و دل ، بر گوش |
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در (شرح علامه )، از (ابوسهل ) مسیحى نقل کرده است که در دمشق ، خصیه هاى مردى بزرگ شد. چنان که آن ها را در کیسه اى به اندازه یک بالش جاى داده بود. و جنبیدن بر او دشوا آمد. مرد به بیمارستان رفت و از جراح خواست ، تا او را درمان کند. اما جراحان ترسیدند که در حین عمل بمیرد. مرد، به عدالتخانه رفت و از نایب السطنه خواست تا دستور دهد که او را درمان کنند و او چنین کرد و بیضه هایش بریدند و مرد چند روزى ماند و مرد و بیضه هایش را پس از بریدن وزن کردند و هفده رطل بود و هر رطل ششصد درهم است .
شعر فارسى
از نشناس :
نکویى با بدان کردن ، وبالست |
ندانند این سخن ، جز هوشمندان |
ز بهر آن ، که با گرگان نکویى |
ستمکارى بود بر گوسفندان |
شعر فارسى
از مخزن الاسرار - در نصیحت -:
در سر کارى که در آیى نخست |
رخنه بیرون شدنش کن درست |
تا نکنى جاى قدم استوار |
پاى منه ! در طلب هیچ کار |
چاره دین ساز! که دنیات هست |
تا مگر آن نیز بیارى به دست ! |
اى که زامروز، نیى شرمسار |
آخر از آن روز یکى شرم دار! |
قلب مشو! تا نشوى وقت کار |
هم زخود و هم زخدا شرمسار |
مست چه خسبى ؟ که کمین کرده اند |
کارشناسان ، نه چنین کرده اند |
چون تو، خجل وار برآرى نفس |
فضل کند رحمت فریادرس |
خویشتن آراى مشو! چون بهار |
تا نکند در تو طمع روزگار |
شعر فارسى
و از این قبیل است که در (هفت پیکر) به نظم آورده است :
عیب جوانى نپذیرفته اند |
پیرى و صد عیب ، چنین گفته اند |
فارغى از قدر جوانى که چیست |
رو! که بر این غفلت ، باید گریست |
شاهد باغست درخت جوان |
پیر شود، بشکندش باغبان |
شاخ تر از بهر گل نو برست |
هیزم خشک ، از پى خاکسترست |
عهد جوانى به سرآمد، مخسب ! |
روز شد، اینک ! سحر آمد، مخسب ! |
و از سخنان اوست در (خسرو و شیرین ):
ترا حرفى به صد تزویر در مشت |
منه بر حرف کس بیهوده انگشت ! |
سخن ، در تندرستى تندرست است |
که در سستى ، همه تدبیر، سست است |
چو خواهى صد قبا، در شادکامى |
بدر پیراهنى در نیکنامى |
بدین قالب که بادش در کلاهست |
مشو غره ! که این ، یک مشت کاهست |
رها کن غم ! که دنیا، غم نیرزد |
مکش سختى ! که سختى هم نیرزد |
چنان راغب مشو در جستن کام ! |
که از نایافتن ، رنجى سرانجام |
از عارف بلند پایه (نظامى ) - درباره پیرى -:
حدیث کودکى و خودپرستى |
رها کن ! کان خمارى بود و مستى |
چو عمر از سى گذشت و یا خود از بیست |
نمى شاید دگر چون غافلان زیست |
نشاط عمر، باشد تا چهل سال |
چهل رفته ، فرو ریزد پروبال |
پس از پنجه ، نباشد تندرستى |
بصر کندى پذیرد، پاى ، سستى |
چو شست آمد، نشست آمد پدیدار |
چو هفتاد آمد، افتاد آلت از کار |
به هشتاد و نود، چون در رسیدى |
بسا سختى که از گیتى کشیدى ! |
از آنجا گر، به صد منزل رسانى |
بود مرگى ، به صورت زندگانى |
سگ صیاد، کاهو گیر گردد |
بگیرد آهویش ، چون پیر گردد |
چو در موى سیاه ، آمد سپیدى |
پدید آید نشان ناامیدى |
زپنبه شد بنا گوشت کفن پوش |
هنوز این پنبه بیرون نارى از گوش |
جوانى ، گفت پیرى را: چه تدبیر؟ |
که یار از من گریزد چون شوم پیر |
جوابش داد پیر نغز گفتار |
که در پیرى ، تو خود، بگریزى از یار |
شعر فارسى
و نیز از سخنان اوست در (لیلى و مجنون ):
غافل منشین ! نه وقت بازى ست |
وقت هنرست و سرفرازى ست |
امروز، که روز عمر، برجاست |
مى باید کرد کار خود راست |
فردا که اجل عنان بگیرد |
عذر تو به جان کجا پذیرد؟ |
از پنجه مرگ ، جان کسى برد |
کاو پیش ز مرگ خویشتن مرد |
یک دسته گل دماغ پرور |
از صد خرمن گیاه خوش تر |
هر نقد که آن بود بهایى |
بفروش ! چو آیدش روایى . |
شعر فارسى
از نشناس :
گر، خرابم کنى از عشق ، چنان کن بارى |
که نباید دگرم منت تعمیر کشید |
معارف اسلامى
گفته اند: جمعه را از آن روى ، (جمعه ) نامیده اند، که پروردگار، در آن روز از آفرینش چیزها آسود و آفریدگان ، در پیشگاه او جمع آمدند.
و نیز گفته اند: از آن روى (جمعه ) گفته اند، که در آن روز، مردم ، براى اداى نماز، جمع آیند.
و گفته شده است : نخستین بار، (انصار)، این روز را (جمعه ) نامیدند. و آن ، پیش از آمدن پیامبر (ص ) به مدینه بود. و نیز پیش از فرود آمدن سوره جمعه ، انصار، گرد آمدند، و گفتند: یهود را در هفته ، روزیست ، که بدان گرد آیند. و آن ، (شنبه ) است و مسیحیان نیز به یکشنبه جمع شوند. ما نیز باید روزى را قرار دهیم که در آن ، جمع شویم و خدا را یاد کنیم و سپاس بگزاریم . و آن را بر (جمعه ) قرار دادند و آنان ، پیش از آن ، جمعه را روز (عروبة ) مى نامیدند. آنگاه ، بر (سعد بن زرارة ) گرد آمدند و با او نماز گزاردند و او، آنان را پند داد و آن روز را (جمعه ) نامیدند.
و نیز گفته اند: نخستین کسى که این روز را (جمعه )، (کعب بن لوى ) بود و همو او بود که ترکیب ، (اما بعد) را به کار برد.
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهى
از سخنان یکى از بزرگان در گرامیداشت پدر و مادر: بدان ! که پروردگار عزیز و بزرگ ، نیاز ترا به پدر و مادر دانست . از این رو، ترا در نزد آنان گرامى داشت . که نیازى به سفارش کردن درباره تو، به آنان نبود. و پروردگار، بى نیازى آنان را از تو دانست و از این رو، آنان را درباره تو سفارش کرد. و در حدیث آمده است که : (على بن الحسین ) (ع ) فرزند خویش (زید) را گفت : اى پسرکم ! پروردگار، ترا به من خشنود نساخت . از این رو، مرا به تو سفارش کرد. اما مرا به تو خرسند ساخت و از تو مرا سفارش کرد. پس .- خدا ترا توفیق دهاد! - تفاوت میان این دو را بدان ! و با خرد خویش ، میان این دو فرق بگذار! آنگاه ، بنگر! که خرد روشن تو، لزوم سپاسگزارى ترا به نعمت دهنده ات سفارش مى کند و بنگر! که از آدمیان ، کسى هست که بیش از پدر و مادر بر تو حق داشته باشد؟ و کسى هست که بیش از آنان ، در خور سپاس و نیکى تو باشد؟ پس آن را با گرامیداشت و بزرگداشت و فرمانبرى و اطاعت ، تا آنگاه که زنده اند، پاسخ بگوى ! و از آنان بخشش بخواه و حق آنان را ادا کن ! و پس از مرگ نیز با دیدار خاکشان دین خویش را ادا کن ! همچنان که دوست دارى که فرزندانت ، به روزگار زندگى و پس از مرگت ، با تو چنان کنند.
سخن عارفان و پارسایان
در (احیاء)(العلوم ) از یحیى معاذ (رازى ) نقل شده است که مى گفت : زاهد راستین ، کسى ست که روزیش آن چه یابد، باشد و جامعه ، آن چه پوشد و مسکنش به جایى از زندان دنیا که در آن گنجد و دورى از خلق جاى آسایش او و گورش خوابگاه او و اندیشه اش پندگیرى او و قرآن گفتار او و خدا انیس او و یاد خدا رفیق او و زهد همنشین او و اندوه کار او و شرم شعار او و گرسنگى خورش او و حکمت سخن او و خاک بستر او و تقوا توشه راه او و خاموشى بهره او و شکیبایى تکیه گاه او و توکل حسب و نسب او و خرد راهنماى او و عبادت پیشه او و بهشت پایان آرزوى او.
ترجمه اشعار عربى
از ابوتمام :
خرد، رهبر منست و روزگار، ادب کننده من . این هر دو، آنچنان از من تیرگى را زدودند، که به روزگار جوانى ، پیرى جهاندیده شدم .
شعر فارسى
از نشناس :
از باغ جهان ، فتاده در دام عذاب |
آدم ، ز پى گندم و من ، بهر شراب |
مرغان بهشتیم ، عجب نبود، اگر |
او، از پى دانه رفت و من ، از پى آب |
خاک رهش به مردم آسوده کى دهند! |
کاین توتیا، به مردم بى خواب مى دهند |
غم با من و من با غمش ، خو کرده ایم ، اى مدعى ! |
لطفى بباید کردن و ما را به هم بگذاشتن |
زیمن عشق ، بر وضع جهان ، خوش خنده ها کردم |
معاذالله ! اگر روزى به دست روزگار افتم . |
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر...
حکیمى گفت : برترى کشاورزان ، به همکارى در کار است ، برترى بازرگانان ، به همکارى در اموالست ، برترى پادشاهان ، به همکارى در راى هاى سیاسى ست ، برترى دانشمندان ، در حکم خداوندى ست و برترى همه اینان ، به همکارى در تمامى چیزهاى ست که امور زندگى و آخرت آدمیان را به صلاح آرند.
شعر فارسى
از خسرو و شیرین (نظامى ) در سفارش به کم خوردن :
مخور بسیار! چون کرمان بى زور |
به کم خوردن کمر بربند! چون مور |
حرام آمد علف تاراج کردن |
به دارو، طبع را محتاج کردن |
مخور چندان ! که خرما خوار گردد |
گوارش در دهن مردار گردد |
چو باشد خوردن نان ، گلشکروار |
نباشد طبع را با گلشکر کار |
جهان زهرست و زهر تلخناکش |
به کم خوردن توان رست از هلاکش |
از سخنان شیخ (نظامى ) در قناعت ، که نیکوترین چیزهاست :
قرص جوى ، مى شکن ! و مى شکیب ! |
تا نخورى گندم آدم فریب |
تا شکمى نان و کفى آب هست |
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست |
آن خور! و آن پوش ! چو شیر و پلنگ |
کاورى آن را همه روزه به چنگ |
نانخورش ، از سینه خود کن ! چو آب |
وز جگر خویش چو آتش کباب |
گر دل خرسند نظامى تراست |
ملک قناعت بتمامى تراست |
شعر فارسى
نیز از اوست :
اگر باشى به تخت و تاج محتاج |
زمین را تخت کن ! خورشید را تاج |
به خرسندى بر آور سر! که رستى |
بلایى محکم آمد خودپرستى |
در این هستى که یابى نیستى زود |
نباید شد به هست و نیست خشنود. |
لباسى پوش ! چون خورشید و چون ماه |
که باشد تا تو باشى ، با تو همراه |
جهان ، چون مار افعى ، پیچ پیچست |
مخواه از وى ! کزو در دست ، هیچست |
شعر فارسى
نیز از سخنان او در کتاب (لیلى و مجنون ) است :
خرسندى را به طبع ، در بند! |
مى باش بدانچه هست ، خرسند! |
اجرت خور دسترنج خود باش ! |
گر محتشمى ، به گنج خود باش ! |
نزدیک رسید، کار مى ساز! |
با گردش روزگار مى ساز! |
جز آدمیان ، هر آنچه هستند |
بر شقه قانعى نشستند |
در جستن رزق خود شتابند |
سازند بدان قدر، که یابند |
آنگاه رسى به سر بلندى |
کایمن شوى از نیازمندى |
خرسند، همیشه نازنینست |
خرسندى را ولایت اینست |
از بندگى زمانه آزاد |
غم شاد به او و او به غم شاد |
نکته هاى پندآموز، امثال و حکم
از سخنان بزرگان :
آن که سرانجام خویش را نیکو سازد، از زشتى ها رویگردانست و آن که به کتاب خدا ایمان آورد، توبه کند و آن که از عذاب دردناک بپرهیزد، آب شود. پس ، اى نشسته اى ! که مرگ تو ایستاده است . اینک ! از سخن ما، در خوابى ؟ یا از کرده خویش پشیمانى ؟ پیش از مردنت ، از لغزش هاى خویش توبه کن ! که مرگ ، در تعقیب زندگانست .
نکته هاى پندآموز، امثال و حکم
بزرگى گفته است :
نماز، معراج عارفانست . و وسیله گناهکاران و بوستان پرهیزگاران و در حدیث آمده است که : نماز، ستون دینست و در یکصد و دو جاى قرآن ، از آن ، یاد شده است .
شعر فارسى
از نشناس :
صد تیغ بلا، ز هر طرف آخته اند |
بر ما همه ، شبرنگ جفا تاخته اند |
فریاد! که دشمنان به هم ساخته اند |
واحباب به حال ما نپرداخته اند |
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر...
(کفعمى ) - که رحمت خدا بر او باد! - گفت : اى فرزند (آدم ) به دنیا فریفته مباش ! دنیایى که در آن صافى و گوارنده اى یافت نشود و کسى ترا یارى نمى کند و به عهدها وفا نمى شود و سوگند راستى در میان نیست و دوست موافقى نمى یابى . نیکبخت آن که با دنیا بجنگد! و به زر و زیور آن ننگرد. خوش به حال آنان که از حلال دنیا بپرهیزند و جز با یاد خدا، از هیچ لذتى بهره نجویند و با پارسایى ، به اوج طاعت رسند. به آن که دانه را مى شکافد! که بدکاران را بهره اى جز آب گندیده دوزخ نیست . آنان ، گناهانشان آشکار است و عذرشان ناپذیرا. و پرهیزگاران ، با کردار پسندیده خویش به انوار روحانى خود، به ملاء اعلى در آویخته اند و از میوه پاداش نیکوکارى خویش بهره مندند. آرى ! کسى رستگارست ، که در دریاى طاعت پروردگار خویش غوطه خورد و رنج طاعت را به پاس پاداش آخرت ، بر خویش هموار سازد. اینک ! خویش را واجب دار! که به اداى واجبات بپردازى و براى دورى از گناه ، اسب هاى رهوار ریاضت کشیده را به کارگیر! و جامه بیم از خدا را بر خود بپوشان ! و از آنان مباش که به پیمان خدا خیانت مى ورزند که کردارهاى زشت تو، به رستاخیز، اژدهاى تو خواهند بود. و کارهاى نادرست تو، در قیامت ، موجب کورى تو خواهند شد و راستى گفتار تو، نیرویت مى بخشند و اگر به قناعت روى آورى ، ترا سودمندتر خواهد بود.
شعر فارسى
از نظامى - در بخشش :
به شادى ، شغل عالم درج مى کن ! |
خراجش مى ستان ! و خرج مى کن ! |
گشایى بند، بگشایند بر تو |
فرو بندى ، فرو بندند بر تو |
بزرگى بایدت ، دل در سخابند! |
سر کیسه ، به بند گندنا بند! |
نصیحت بین ! که آن هندو، چه فرمود |
که : چون نانى بیابى ، زود خور! زود! |
شعر فارسى
از میر دردى یزدى :
از من ، آموخت شیخ ، افسوس زدن |
بر بام صلاح ، کوس ناموس زدن |
رفتم که به پیر دیر هم یاد دهم |
آیین بت و طریق ناقوس زدن |
اندر آن معرض که خود را زنده سوزد اهل درد |
اى بسا مرد خدا! کاو کمتر از هندو زنى ست . |
فرازهایى از کتب آسمانى
(قیصرى )، در (شرح یائیه ) در تعریف دانش تصوف گفته است : آن ، دانش نام ها و صفت ها و مظاهر خداوندى ، و احوال آفرینش و رستاخیز و حقایق عالم و چگونگى بازگشتن آن ، به حقیقت یگانه است . که آن ، ذات پروردگارى ست . و نیز شناخت شیوه سلوک و (مجاهده ) است ، براى رهایى نفس ، از تنگناهاى بندهاى جزئى و پیوند دادن آن ، به مبداء اصلى و نیز اتصاف آن ، به وصف اطلاق و کلیت است .
شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار
(سمراء) دختر قیس ، در غزوه اى دو پسر خویش از دست داد و پیامبر (ص ) به مرگ آنان ، او را تعزیت گفت . سمراء گفت : پس از تو، هر اندوهى ناچیزست . به خدا سوگند! اندوهى که از چهره گردآلود تو، به من رسیده است از مرگ آن دو، دردناک تر است .
سخن عارفان و پارسایان
حسن بصرى مى گفت : چون کسى در کار دنیا با تو همچشمى کند، در کار آن جهانى ، با او همچشمى کن ! و نیز، یارانش را گفت : من هفتاد تن از بدریان را دیدم که حلال شده هاى خدا را چندان پرهیز داشتند، که شما حرام شده هاى او را ندارید.
و به سخنى دیگر، آنان ، در بلا، بیش از شما، به نعمت و آسودگى شادمان بودند و اگر آنان را مى نگریستید، دیوانه شان مى انگاشتید. و اگر آنان نیکان شما را مى دیدند، مى گفتند: اینان را خلقى نیک نیست و اگر بدانتان را مى دیدند، مى گفتند: اینان به رستاخیز، در شمار مؤمنان نیستند. و چون به یکى از آنان ، مالى حلال عرضه مى شد، نمى پذیرفت و مى گفت : از آن ترسم که دلم را تباه کند. و آن که دل داشت ، بناچار، از تباهى آن ، بیمناک بود.
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهى
عیسى که - بر پیامبر ما و او درود باد! - مى گفت : اى دنیا! تو بودى ، و من ، در تو نبودم و تو خواهى بود و من در تو نباشم . و اگر مرا بدبختى رسد، بدبختى یى است که در تو بدان دچار شده ام .
سخن عارفان و پارسایان
عابدى ، در دعاى خویش ، چنین مى گفت : خدایا! مرا به آتش انداز! که چون منى ، جراءت آن ندارد که از تو بهشت خواهد.
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر...
حکیمى پس از آن که میان او و یکى از یارانش ستیزى رفت ، به او نوشت : اى برادر! روزگار زندگى ، کوتاه تر از آنست که به دورى بگذرد.
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
مردى افلاطون را گفت : زن گیرم ؟ یا نه ؟ گفت : هر چه کنى ، ترا پشیمانى آرد.
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
مردى بد مستى کرد و مردم ، شکایت او به حاکم بردند. مستى از سرش رفته بود و حاکم خواست تا او را بیازارد. مرد گفت : اى امیر! من بدى کردم و خردى ندارم . تو که خردمندى ، مرا میازار!
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
معاویه در مکه بود و ابن عامر را گفت : از تو خواهشى دارم . گفت : چیست ؟ گفت : خانه ات را در عرفه به من بخشى . گفت : بخشیدم . معاویه گفت : صله رحم کردى . اینک ! تو چیزى بخواه ! گفت : خواهم که خانه ام را به من بازگردانى ! گفت : باز گرداندم .
شعر فارسى
از نشناس :
عمرى گذشت راه سلامت نیافتیم |
شرمنده این دلم ! که چه ها در خیال داشت ! |
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
آفت ادراک ، این قیلست و قال |
خون به خون شستن ، حلال آمد، حلال |
شعر فارسى
و نیز از اوست :
هین و هین ! این راهرو، بیگانه شد |
آفتاب عمر، سوى خانه شد |
تو مگو فردا! که فرداها گذشت |
تا بکلى نگذرد ایام گشت |
تو، مگو: ما را بدان شه ، بار نیست ! |
با کریمان ، کارها دشوار نیست |
عورو تورو لنگ و لوک و بى ادب |
سوى او مى غنج ! و او را مى طلب ! |
وعده فردا و پس فرداى تو |
انتظار حشر باشد، واى تو! |
نکته هاى پندآموز، امثال و حکم
بزرگى گفته است :
به بلایى دچار نیامدم ، مگر آن که پروردگار، در آن ، مرا چهار نعمت ارزانى داشت یکى این که دینم را زیان نداشت . دیگر آن که به بزرگى آن که مى توانست باشد، نبود. سدیگر آن که مرا از خشنودى خویش بى بهره نساخت و چهارم این که از آن ، امید ثواب داشتم .
شعر فارسى
از حکیم انورى :
مرا به مدرسه ها پیش ازین به کسب علوم |
قرار مدرسه و فکر درس بودى کار |
کنون ، به چشم غزالانم آنچنان کردند |
که شب ، به خواب خوش اندر، غزل کنم تکرار |
تفسیر آیاتى از قرآن کریم
در کشاف ، در تفسیر آیه شریفه (ان الله لا یستحیى ان یضرب مثلا ما بعوضة فمافوقها)
مى نویسد: بسیار در کتاب هاى قدیمى دیده ام که جنبنده اى هست ، که جنبش آن ، جز با چشم هاى تیزبین دیده نمى شود. و چون نجنبد، هیچ چشمى آن را نبیند و چون به دست ، بگیرندش ، زهرى از خود مى دهد، که زیانبخش است . پاکیزه است پروردگارى که از صورت این حیوان و اعضاى ظاهرى و باطنى و تفضیل آفرینش آن ، چنان آگاهست ! و مى بیندش و از ضمیر آن آگاهست . و شاید که کوچک تر از آن را نیز آفریده است . (سبحان الذى خلق الازواج کلها مما تنبت الارض و من انفسهم و مما لا یعلمون ).
فرازهایى از کتب آسمانى
تصوف ، دانشى ست که در آن ، از یگانگى ذات پروردگار، سخن مى رود و به نام ها و صفاتش و همه آن چه که به او مربوط است ، نایل مى گرداند از این رو، موضوع تصوف ، ذات پروردگارى و صفت هاى ازلى و سرمدى اوست .
مسائلى که تصوف از آن ها سخن مى گوید، چگونگى صدور کثرت از خدا و بازگشت همه آن ها به اوست و نیز بیان مظاهر نام هاى الهى و صفت هاى ربانى او و چگونگى بازگشت (اهل الله ) به خداست و نیز چگونگى (سلوک ) و (مجاهده ) و ریاضت هاى آنان است و همچنین از نتیجه هر یک از اعمال و ذکرها در دنیا و آخرت به همان سان که در (نفس امر) است سخن مى گوید.
مبادى تصوف ، شناخت حد و غایت و اصطلاحات صوفیانست که در میان آنان رواج دارد.
سخن عارفان و پارسایان
عارفى گفته است : آن که به هنگام نعمت ، به منعم بنگرد، و به هنگام بلا، به بلا دهنده نظر کند، و در همه حالات ، جمال حق را نظاره کند، و به محبوب مطلق توجه داشته باشد، در عالى ترین مراتب سعادت است و آن که به عکس این باشد، در پایین ترین درکات بدبختى ست . و چنین کسى ، به هنگام نعمت ، بر نیست شدن آن ترسانست و به هنگام سختى ، در آزار آنست .
شعر فارسى
از نشناس :
ظهور جمله اشیا، به ضدست |
ولى حق را نه مانند و نه ندست |
چو نبود ذات حق را ضد و همتا |
ندانم تا چگونه دانى او را؟! |
چو نور حق ندارد نقل و تحویل |
نیاید اندر او تغییر و تبدیل . |
اگر خورشید بر یک حال بودى |
شعاع او به یک منوال بودى |
ندانستى کسى ، کاین پرتو اوست |
نبودى هیچ فرق ، از مغز، تا پوست |
شعر فارسى
از سعدى :
چنین دارم از پیر داننده یاد |
که شوریده اى رو به صحرا نهاد. |
پدر، در فراقش نخورد و نخفت |
پسر را ملامت بکردند و گفت : |
از آن گه یارم کس خویش خواند |
دگر با کسم آشنایى نماند |
بحقش ! که تا حق جمالم نمود |
دگر هرچه دیدم ، خیالم نمود |
نشد کم ، که رو از خلایق بتافت |
که گم کرده خویش را باز یافت |
پراکندگانند زیر فلک |
که هم در توان خواندشان هم ملک |
قوى بازوانند کوتاه دست |
خردمند و شیدا و هشیار و مست |
نه سوداى خودشان ، نه پرواى کس |
نه در گنج توحیدشان جاى کس |
برآشفته عقل و پراکنده هوش |
زقول نصیحتگر، آگنده گوش |
تهیدست مردان پر حوصله |
بیابان نوردان بى قافله |
به دریا نخواهد شدن بط غریق سمندر چه داند عذاب الحریق ؟
عزیزان پوشیده از چشم خلق |
نه زنار داران پوشیده دلق |
به خود سر فرو برده همچون صدف |
نه مانند دریا برآورده کف |
گرت عقل یارست ، ازینان رمى |
که دیوند در صورت آدمى |
نه مردم همین استخوانند و پوست |
نه هر صورتى جان و معنى در اوست |
نه سلطان خریدار هر بنده ایست |
نه در زیر هر ژنده اى زنده ایست |
اگر ژاله ، هر قطره اى در شدى |
چو خر مهره ، بازار از او پر شدى |