اسکندر مقدونى
فاتح سى و شش کشور
اسکندر در میان پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه کشورگشائى و جهانگیرى و اقتدار او به همه جا رسیده ، خاور تا باختر، روم و ایران و هند تا چین و تبت ، همه را تحت تسخیر کشید و گشاینده سى و شش مملکت گردید، فردوسى در دیوان معروفش درباره او مى گوید: ((که او سى و شش پادشاه را بکشت )) بالاخره او آنچنان عظمت و اقتدار پیدا کرد که به هر دیار که یورش مى برد و به هر کشور لشکر مى کشید، سلاطین و بزرگان آن دیار با تقدیم هدایا از او استقبال مى کردند و در برابر او سر تعظیم فرود مى آوردند در خطه هاى مختلف جهان شهرهائى به نام تاءسیس و مجالسى به نامش بر پا مى کردند. عجیب اینکه تمام این کشورگشائى ها و فتح و جهانگیرى در مدت بسیار کوتاهى یعنى در پانزده سال ، آن هم در دنیاى آن روز انجام گرفته است ، چون مجموع مدت سلطنت او از پانزده سال تجاوز نمى کند که 9 سال پیش از قتل ((دارا بن دارا)) و شش سال پس از مرگ او بوده است . او در سن 21 سالگى زمام امور سلطنت را به دست گرفت و در سن 36 سالگى یک کشور پهناورى را که با زور و شمشیر بدست آورده بود پشت سر گذارده ، ناگزیر دل از دنیا برکند و دیده از جهان بربست . |
نظرى به کشورگشائى ها و تلاشهاى اسکندر
فلیقوس که قیصر و فرمانرواى ((یونان )) فرزند دختر خود را که اسکندر نام داشت بجانشینى خود برگزید و او را ولیعهد خود نمود و پس از آنکه از دنیا رفت ، اسکندر زمام امور کشور روم را به دست گرفت . ولى اسکندر تنها به یونان قناعت نکرد، بلکه بى امان در راه کشورگشائى و توسعه ملک خود به تلاش و کوشش پرداخت و با سپاهیان بیکران خود به ایران و هند و یونان و تبت و... حمله هاى پى درپى کرد تا سرانجام همه را تحت تسخیر حکومت خود درآورد، از جمله از یورشهاى مهم اسکندر، یورش به ایران و جنگ با ((دارا)) است . فردوسى در مورد حمله اسکندر به ایران و برخورد سپاه ایران با سپاه اسکندر گوید: دو لشکر که آن را کرانه نبود |
چو اسکندر اندر زمانه نبود |
سرانجام در این گیرودار پادشاه ایران ((دارا)) کشته شد و خاک ایران تحت تصرف اسکندر درآمد. در جنگ اسکندر با سپاه ایران ، پس از آنکه اسکندر بر سپاه ایران غالب شد، چهل ملیون طلا و نقره و آلات و ظروف طلا و جواهرآگین و اشیاء نفیس به عنوان غنیمت تحت تصرف مردم یونان درآمد، که آنها را با بیست هزار استر و پنجهزار شتر حمل کردند، و وقتى که اسکندر به شهر شوشتر آمد، دفینه اى از دارا به دست اسکندر رسید که محتوى پنجاه هزار ((طالینت )) بود. وقتى که به تقاضاى ((همخوابش )) به شهر اصطخر وارد شد، مبلغ 120 هزار ((طالینت ))از مردم آن شهر به غارت برد و سپس همه شهر نامبرده را که سالها پایتخت پادشاهان ایران بود، خراب کرد و به آتش کشید و حتى دستور داد تخت جمشید را سوزاندند و ویران کردند. در همین گیرودار کتاب مذهبى ایرانیان که ((اوستا)) نامیده مى شد از میان رفت . اسکندر پس از آنکه خاک وسیع ایران را تحت قلمرو حکومت خود آورد، قصد سرزمین پهناور هند کرد در آن عصر پادشاه هند شخصى بود به نام ((کید)) که در بینش و درایت و آگاهى شهرت داشت . اسکندر، لشکر خود را به سوى هند به راه انداخت ، به قول فردوسى : سکندر چو کرد اندر ایران نگاه |
بدانست کاو را شد آن تاج و گاه |
همه راه و بیراه لشکر کشید |
پس از درگیریهاى متعدد، سرانجام سپهسالار هند که ((فور)) نام داشت با سپاهش در برابر سپاه اسکندر قرار گرفتند، طولى نکشید که فور هندى به دست اسکندر، کشته شد، آنگاه اسکندر، سورگ هندى را به جاى فور، بر تخت نشاند، چنانکه فردوسى گوید: که دینار هزگز مکن در نهفت |
ببخش و بخور هر چه آید فراز |
بدین تاج و تخت سپنجى مناز |
که گاهى سکندر بود گاه فور |
گهى درد و خشم است و گه بزم سور |
پس از بپایان رساندن فتح سرزمین پهناور هند، اسکندر از جانب هندوستان برگشته به سوى جده عزیمت کرد و از جده به سوى مصر لشکر کشید، ((قبطون )) پادشاه مصر، به محض شنیدن لشکرکشى اسکندر، خود و سپاه و تاج و تختش را تسلیم اسکندر کرد، اسکندر با سپاهش یک سال در مصر استراحت کرد و سپس به سوى اندلس لشکر کشید و پس از آن مسافرتهاى طولانى به خاور و باختر نمود و در این سفر شگفتیها دید، و سپس به سوى یمن لشکر کشید و پس از آن با سپاه بیکرانى به طرف بابل روانه شد. |
بیمارى اسکندر و عجز پزشکان در معالجه او
اسکندر به قصد فتح بابل این شهر زیبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس از آنکه این شهر را فتح کرد در خود احساس بیمارى کرد، و لحظه به لحظه بر شدت بیماریش افزوده شد به گونه اى که امید زندگى از او قطع گردید و دانست که پیک مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش نوشت که بعدا خاطر نشان خواهد شد. بقول فردوسى : همه دشت یک سر خروشان شدند |
اسکندر که خود را در کام مرگ مى دید، نامه اى براى معلمش حکیم بزرگ ارسطاطالیس در مورد بیمارى خود نوشت ، ارسطاطالیس در پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنین توصیه کرد: بپرهیز و تن را به یزدان سپار |
بگیتى جز از تخم نیکى مکار |
زمادر همه مرگ را زاده ایم |
به بیچارگى تن بدو داده ایم |
نه هرکس که شد پادشاهى ببرد |
که نفرین بود بر تو تا رستخیر |
جمعى از حاذقترین پزشکان در آن حال خود را کنار بستر اسکندر رساندند، و همه آنها با توجه خاصى به مداواى اسکندر پرداختند و در این مورد آخرین سعى خود را نموده کمیسیون پزشکى تشکیل داده براى درمان اسکندر مشورتها کردند و داروهاى مختلف آوردند و تا آنجا که قدرت و توانایى داشتند کوشش کردند، ولى کوشش آنها بجائى نرسید، بالاخره تیر مرگ اسکندر را صید کرد، چنانکه نظامى در اقبالنامه گوید: طبیب ار چه داند مداوا نمود |
چه مدت نماند از مداوا چه سود |
پژوهش کنان چاره جستند باز |
نیامد بدست ، عمر گم گشته باز |
|
تاءسف اسکندر
اسکندر که به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتما با خود مى اندیشید که پس از فتح همه کشورها و بلاد، فرمانرواى کل و بى مزاحم همه نقاط زمین شده ، دیگر از هر نظر در آسایش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، که ممکن است با تلاش و پى گیرى ، همه چیز را بدست آورد ولى یک چیز است که با تلاش نمى توان به آن دست یافت و آن پایدارى در این جهان است . وقتى این توجه به او دست داد که ناگهان خود را در کام بیمارى دید، و نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده کرد، ولى چاره اى جز تسلیم مرگ شدن را نداشت ، از دل آه مى کشید و با یکدنیا حسرت و تاءسف لحظات آخر عمر را مى پیمود، چنانکه از وصیتهاى او (که بعدا ذکر مى شود) این تاءسف عمیق به خوبى آشکار است . او مسافرتها کرد و در همه این مسافرتها، با پیروزى و فتح برگشت اما اینک مى اندیشید که باید به سفرى برود که در آن برگشتن نیست سفرى که در آن بدنش اسیر خاک مى گردد خاک بر او فرمانروائى مى کند سفرى که او در طى آن بازخواست خواهند کرد، در اینجا سرنخ را به دست شاعر توانا ((نظامى گنجوى )) مى دهم که او در قبال نامه از قول اسکندر گوید: کجا لشکرم تا به شمشیر تیز؟ |
دهند این تبش را زجانم گریز |
چو میغى روان بود تیغم روان |
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد |
زمشرق به مغرب رساندم نوند |
جهان جمله دیدم زبالا و زیر |
هنوزم نشد دیده از دیده سیر |
کجا رفته اند آن حکیمان پاک ؟ |
که زر مى فشاندم بر ایشان چه خاک |
زهر دانشى دفترى خوانده ام |
چو مرگ آمد اینجا فرو مانده ام |
سرانجام مملکت و فرمانروائى را بدرود گفت و اجل لحظه اى مهلتش نداد. سکندر که بر عالمى حکم داشت |
درآندم که مى رفت عالم گذاشت |
|
وصایاى اسکندر
1 - برون آرید از تابوت دستم
هنگامى که اسکندر، نشانه هاى مرگ را در خود دید، وصیتهائى کرد که ما در اینجا به ذکر چند نمونه از آنها مى پردازیم : نخستین توصیه او این بود وقتى جنازه اش را در میان تابوت مى گذارند، دستش را از تابوت بیرون بیاورند، تا مردم بدانند که اسکندر از این دنیا با دست خالى رفت و چیزى از متاع دنیا را با خود نبرد چنانکه در اشعار شعرا آمده است : که از روز زمین چون دیده بستم |
برون آرید از تابوت ، دستم |
که تا بینند مغروران سرمست |
که از دنیا برون رفتم تهیدست |
|
2 - وصیت عجیب او به مادرش
اسکندر هنگامى که خود را در آستانه مرگ دید، بطلمیوس بن اذینه را که فرمانده سپاهیان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزید و به او وصیت کرد که تابوت مرا به اسکندریه نزد مادرم حمل کنید و به مادرم بگوئید که مجلس عزاى مرا به این ترتیب تشکیل بدهد. سفره طعام بگستراند و همه مردم کشور را به آن دعوت نماید و اعلام کند که همگان دعوتش را بپذیرند، مگر کسى که عزیز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شرکت نکند، تا شرکت کنندگان در عزاى اسکندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ایجاد خوشحالى کنند تا مجلس عزاى اسکندر مانند مجلس عزاى دیگران با حزن و غم تواءم نباشد. وقتى که خبر مرگ و وصیت او به مادرش رسید و تابوت اسکندر را در کنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افکند و سپس گفت : ((اى کسى که ملک و حکومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظیم مى کردند، ترا چه شده است که امروز در خوابى و بیدار نمى شوى ؟ و در سکوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟)) سپس مطابق وصیت فرزندش اسکندر، به همه مردم کشور، اعلام کرد که در مراسم عزا و اطعام شرکت کنند، به شرط اینکه شرکت کنندگان ، به مصیبت مرگ دوست و عزیزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هیچ کسى دعوت او را اجابت نکرد، از خدمتگذاران مجلس از علت این امر جویا شد. در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع کردى . گفت : چطور؟ گفتند: تو امر کردى که همه دعوت ترا اجابت کنند، به شرط آنکه ((کسى که عزیز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در میان اینهمه مردم کسى نیست که داراى این شرط باشد. وقتى که مادر اسکندر این مطلب را شنید به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترین راه تسلیت مرا تسلى خاطر داد. |
نامه اى به مادر
اسکندر علاوه بر وصیتى که به مادرش کرده بود و شرح آن گذشت ، نامه اى نیز به وى نگاشته بود که فردوسى آن را در ضمن این اشعار بیان کرده است : زگیتى مرا بهره این بد که بود |
زمان چون بکاهد نشاید فزود |
مرا مرده در خاک مصر آکنید |
به سالى زدینار من صد هزار |
نباید که باشد جز او شاه روم |
که او تازه گرداند آن مرز و بوم |
تا اینکه گوید: من ایدر همه کار کردم ببرک |
به اندرز من گوش باید گشود |
به این گفت من در نباید فزود |
نخست آنکه تابوت زرین کنید |
کفن بر تنم عنبر آگین کنید |
به کافور گیرید و مشک و عبیر |
وز آن پس تن من نهید اندر وى |
در پایان نامه گفت : ترا مهر بد برتنم سال و ماه |
کنون جان پاکم زیزدان بخواه |
که فریاد گیرد مرا دست و بس |
که او نیست از مرگ خسته روان |
جنازه اسکندر را مطابق وصیت وى ، از بابل به اسکندریه حمل کردند، تمام بزرگان اطراف جنازه را گرفتند و عده اى از حکماء معروف یونانى و ایرانى و هندى و رومى و... کنار جناره اسکندر آمدند و هر کدام سخنى گفتند که ذکر خواهد شد. پس از این وقایع ، بدستور مادرش ، جنازه را در اسکندریه دفن کردند. |
گفتار حکماء، کنار جناره اسکندر
اجتماع حکیمان در اطراف جناره اسکندر
پس از آنکه جنازه اسکندر را با تشریفات خاصى به اسکندریه منتقل ساختند، حکیمانى از ایران و هند و روم و... که همواره با اسکندر بودند و اسکندر بدون راءى آنها، فرمانى صادر نمى کرد، به اسکندریه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع کردند. این حکیمان در کنار جنازه اسکندر که آنرا در میان جواهر و طلا غرق کرده و تابوت طلا و جواهر آگین گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته ترین آنها (ارسطاطالیس ) به سایرین رو کرد و گفت : سخن ارسطاطالیس : اسیر کننده اسیران ، خود اسیر گشت به پیش آئید، و هر یک از شما سخنى بگوئید تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براى عامه مردم مایه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستین نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت : ((اصبح آسرالاسراء اسیرا:)) ((آن کس که اسیر کننده اسیران بود، عاقبت خود اسیر گشت )) جمع کننده طلاها دومى گفت : ((هذا الملک کان یخباء الذهب فقد صار الذهب یخباءه :)) ((این همان پادشاهى است که طلاها را جمع مى کرد و در بر مى گرفت ولى اینک طلاها او را در بر گرفته است )) از شگفتترین شگفتیها دیگرى گفت : ((من اعجب العجب ان القوى قد غلب والضعفاء لاهون مفترون :)) ((از شگفتترین شگفتیها اینکه ، نیرومند مغلوب شد ولى ضعیفان سرگرم دنیا گردیده و به آن مغرور شده اند)) چرا مرگرا از خود دور نکردى چهارمى گفت : ((یا ذا الذى جعل اجله ضمارا و امله عیانا فهلا باعدت من اجلک لتبلغ بعض املک : ((اى کسیکه مرگ را در پشت سر و آرزویت را پیش رو قرار داده بودى ، چرا مرگرا از خود دور نکردى تا به بعضى از آرزوهایت برسى )) وبال گردن دیگرى گفت : ((ایها الساعى المنتصب ، جمعت ما خذلک عند الاحتیاج الیه فغودرت علیک اوزاره وقارفت آثامه فجمعت لغیرک واثمه علیک :)) ((اى کسى که همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى ، بجمع آورى امورى پرداختى که هنگام احتیاج ترا بخود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتکب جنایتها شدى و حال آنکه آنها را براى دیگران جمع کردى و تنها گناه و وبال براى تو باقیماند)) موعظه اى مرگ ششمى گفت : ((قد کنت لنا واعظا فما وعظتنا موعظة ابلغ من وفاتک ، فمن کان له معقول فلیعقل و من کان معتبرا فلیعتبر:)) ((تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اینک هیچ موعظه اى براى ما مؤ ثرتر از مرگ تو نیست ، بنابراین کسیکه داراى عقل است در این باره بیندیشد و کسیکه خواهان عبرت است باید عبرت بگیرد)). وحشت وترس دیگرى گفت : ((رب غائب لک یخافک من ورائک و هو الیوم بحضرتک ولایخافک :)) ((چه بسا افرادى که از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند)) سکوت هشتمى گفت : ((رب حریص على سکوتک اذلا تسکت و هو الیوم حریص على کلامک اذلا تتکلم :)) ((چه بسا افرادى که علاقه شدید بسکوت تو داشتند، ولى سکوت نمیکردى و همانها امروز علاقه بشنیدن سخن تو دارند اما سخن نمى گوئى )) مرگ دیگرى گفت : ((کم اماتت هذه النفس لئلا تموت و قد ماتت :)) ((این شخص چقدر اشخاص را کشت تا اینکه نمیرد ولى عاقبت مرد)) پادشاهى دهمى گفت : ((یا عظیم السلطان اضمحل سلطانک ، کما اضمحل ظل السحال و عفت آثار مملکتک کما عفت آثار الذباب :)) ((اى کسى که سلطنت با عظمت داشتى ، پادشاهى تو مانند سایه ابر از بین رفت و آثار فرمانروائیت مانند آثار پشه هاى ضعیف چه زود محو گردید؟!)) زمین دیگرى گفت : ((یا من ضاقت علیه الارض طولا و عرضا لیت شعرى کیف حالک فیما احتوى علیک منها:)) ((اى کسى که زمین با این طول و عرض بر تو ننگ بود کاش مى دانستم اینک که چند وجب از زمین ترا در بر گرفته است حالت چگونه است ؟)) لذت زود گذر دوازدهمى گفت : ((ایها الجمع الحافل والملقى افاضل الترغبوا فیما لایدوم سروره و تقطع لذته فقد بان لکم الصلاح والرشاد من الغى والفساد:)) ((اى کسانى که در اینجا بگرد جنازه اسکندر اجتماع کرده و به هم پیوسته اید، بچیزى که سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر است دل نبندید، اینک براى شما راه درست و هدایت از راه گمراهى و فساد آشکار شد)) غضب دیگرى گفت : ((یا من کان غضبه الموت هلا غضبت على الموت :)) ((اى کسى که غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نکردى ؟!)) عبرت دیگرى گفت : ((قد رایتم هذا الملک الماضى فلیتعظ به الملک الباقى :)) ((اى حاضران شما این پادشاه را که درگذشت دیدید، پس باید پادشاهانى که باقى مانده اند، از آن عبرت و پند بگیرند)) ساکتان سخن بگویند پانزدهمى گفت : ((ان الذى کانت الاذان تنصت له قد سکت ، الان کل ساکت :)) ((آن کسى که گوشها براى شنیدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساکت شد، و اینک همه ساکتان سخن بگویند)) ترا چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى دیگرى گفت : ((مالک لا تقل عضوا من اعضائک و قد کنت تستقل بملک الارض بل مالک لاترغب بنفسک عن ضیق المکان الذى انت فیه و قد کنت ترغب بها عن رجب البلاد:)) ((ترا چه شده که مالک هیچ عضوى از اعضاى خود نیستى ، و حال آنکه اگر مالکیت همه زمین را مى گرفتى کم مى شمردى ، بلکه ترا چه شده که به این مکان تنگ قانع شده اى ؟ حال آنکه به کشورهاى پهناور قانع نمى شدى ))) سخنانى دیگر دیگرى گفت : ((ان دنیا یکون هکذا آخرها فالزهد اولى ان یکون فى اولها:)) ((دنیائى که پایانش این چنین باشد، پارسائى در آغازش بهتر است )) وزیر تشریفات گفت : ((قد فرشت النمارق و نضدت النضائد، و لا ارى عمید القوم :)) ((بالشها گشترده شده و تختها روى پایه هاى خود استوار گشته ولى بزرگ و رئیس قوم را نمى بینم )) ماءمور خزانه گفت : ((قد کنت تاءمرنى بالجمع والادخار فالى من ادفع ذخارک ؟:)) ((تو مرا بجمع آورى و روى هم انباشتن فرمان مى دادى ، اینک این اندوخته هایت را به چه کسى تحویل بدهم )) دیگرى مى گفت : ((هذه الدنیا الطویلة العریضة قد طویت منها فى سبعة اشبار ولوکنت بذلک موقنا لم تحمل على نفسک فى الطلب :)) ((از این دنیاى بزرگ و وسیع ، به هفت وجب زمین قانع گردیدى راستى اگر از آغاز، یقین به این موضوع مى داشتى ، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى )) همسر اسکندر که ((روشنک )) نام داشت (14) گفت : ((ما کنت احسب ان غالب دارا یغلب :)) ((گمان نمى کردم کسى که بر دارا پادشاه ایران پیروز گردید مغلوب گردد))(15) سخن حکیم فردوسى سخن سراى بزرگ ایران فردوسى براى مجسم ساختن این صحنه عبرت آمیز چنین مى گوید: چو بردند او را به اسکندرى |
زمین شد سراسر پر از گفتگو |
به اسکندرى ، کودک و مرد و زن |
به تابوت او بر شدند انجمن |
حکیم ارسطالیس ، پیش اندرون |
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست |
چنین گفت که اى شاه یزدان پرست |
کجا آن هش و دانش و راءى تو |
که این تنگ تابوت شد جاى تو |
یکى گفت : کاى پیل روئینه تن |
زپایت که افکند و جایت که جست ؟ |
کجا آنهمه حزم و راءى درست ؟ |
دگر گفت : چندى نهادى تو زر |
کنون زر چه دارد تنت را ببر |
دگر گفت : کز دست تو کس نجست |
چرا سودى اى شاه با مرگ دست |
دگر گفت : کاسودى از درد و رنج |
دگر گفت : چون پیش داور شوى |
همان بر که کشتى همان بدروى |
دگر گفت : ما چون تو باشیم زود |
که باشى تو چون گوهر نابسود |
دگر گفت : کاى برتر از ماه و مهر |
چه پوشى همى زانجمن خوب چهر |
دگر گفت : دیبا بپوشیده اى |
کنون سر زدیبا برآور که تاج |
دگر گفت : پرسنده پرسد کنون |
به سختى به گنج اندر آویختى |
چو دیدى که چند از بزرگان بمرد |
زگیتى جز از نام نیکى نبرد |
دگر گفت : روز تواندر گذشت |
دگر گفت : کردار تو باد گشت |
جهانى جدا کرده از میش و گرگ |
هر آنکس که او تخت و تاج تو دید |
که بر کس نماند چو برتر نماند |
دگر گفت : کاندر سراى سپنج |
چرا داشتى خویشتن را به رنج |
که بهر تو دین آمد از رنج تو |
دگر گفت : چون لشگرت بازگشت |
تو تنها بمانى در ین پهن دشت |
وز آن پس بیامد دوان مادرش |
فراوان بمالید رخ بر سرش همیگفت |
جهاندار و نیک اختر و پارسا |
جهاندار داراى دارا کجاست ؟ |
کزو داشت گیتى همه پشت راست |
همان خسرو و اشک و قرقار وفور |
چو خاقان چین و شه شهر زور |
دگر شهر یاران که روز نبرد |
سرانشان زباد اندر آمد بگرد |
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ |
زبس رزم و پیکار و خون ریختن |
همى دارى از مردم خویش راز |
چو کردى جهان از بزرگان تهى |
درختى که کشتى چو آمد به بار |
وگر ماند ایدر ز تو نام زشت |
چو او ((سى و شش پادشاه )) را بکشت |
نگر تا چه دارد گیتى به مشت |
شد آن شارسانها همه خارسان |
سخن ماند از وى در آفاق و پس |
|
چنین است رسم سراى کهن
تاریخ گذشتگان آئینه عبرت است و بر ما لازم است در این نکته فکر کنیم که آیا این قدرتها و امکانات که در اختیار انسانها قرار مى گیرد در چه راه بکار گرفته مى شود؟ آیا در راه تاءمین رفاه بشر یا در راه تخریب جهان و بدبختى انسانها؟ آیا اسکندر با آنهمه تلاشها و توسعه طلبیها و غارتها و کشتارها چه کرد؟ و عاقبت کجا رفت ؟ چقدر خوب بود که او بیدار مى شد و این قدرتها را در راه رفاه بشر به کار مى انداخت ، و این فکر را مى کرد که سرانجام کارش چه خواهد شد؟ فردوسى مى گوید: اگر شاه گردى سرانجام چه ؟ |
تو بى جان شوى او بماند دراز |
تو از آفریدون فزونتر نه اى |
چو پرویز با تخت و افسر نه اى |
چو جمشید دیوت بفرمان نبود |
چو کاوس گردونت ایوان نبود |
جهان خوانیش بى گمان برجهد |
جهان سر بسر حکمت و عبرت است |
چرا بهره ما همه غفلت است . |
شاعران بزرگ و سخن سرایان معروف ایران درباره کمتر کسى مانند اسکندر شعر گفته و از این راه هوشمندان را به بى ثباتى زندگانى دنیا و عبرت آموزى متنبه ساخته و به بهره بردارى از فرصتهاى زندگى ترغیب نموده اند. در پایان این فصل براى نمونه باین قطعه نیز توجه کنید: سکندر که از علم با بهره بود |
به دین و خرد در جهان شهره بود |
زشاهان به انصاف ممتاز بود |
شدى تیره چون عرض دادى سپاه |
برفت از جهان با هزاران دریغ |
نه او را سپه مانع آید نه تیغ |
چو او را چنین بود انجام کار |
ترا حال چون باشد از روزگار |
حیاتیکه او را ممات از قفا است |
اگر آب خضر است آن بیوفا است |
|
آیا اسکندر همان ذوالقرنین است ؟
قرآن سه بار از ذوالقرنین نام برده است
قرآن در سوره کهف سه بار از ذوالقرنین نام برده و این خصوصیات را براى او بیان نموده است : 1 - ((ما ذوالقرنین را بر زمین تسلط و تمکین بخشیدیم و آنچه را که براى استوارى حکومت و اکمال فتوحات خود لازم داشت در اختیارش نهادیم )) 2 - سه پیشروى مهم نصیب دوالقرنین شد، اول نفوذ (و لشکر کشى ) در سمت غرب ، دوم نفوذ (و لشکرکشى ) در سمت شرق ، سوم هجوم به طرف بلاد کوهستانى و دشتهاى شمال شرقى براى جلوگیرى از یاءجوج و ماءجوج (قبایل وحشى بیابانى که در شمال شرقى مى زیسته اند) و ساختن ((سد)) بخاطر مسدود کردن راه تجاوز آنها. 3 - ذوالقرنین طرفدار عدالت بود و از ظلم و ستم دورى مى کرد و از ضعفا و ناتوانان حمایت مى نمود. 4 - او به خدا و آخرت ایمان داشت. 5 - او حرص به ثروت اندوزى نداشت از اینرو پس از ساختن سد، مغلوبین خواستند مالى فراهم کنند و به او بدهند، او نپذیرفت و گفت : آنچه خدا به من عطا کرده مرا از اموال شما بى نیاز خواهد کرد. اینک در این باره سؤ ال مى شود که آیا ذوالقرنین با این خصوصیات چه کسى بوده است؟ |
اختلاف نظر بین مفسران و علماى تاریخ درباره ذوالقرنین
بین مفسران و علماى تاریخ ، آراء و گفتگوهاى بسیار به میان آمده است و در روایاتى که مربوط به ذوالقرنین هست نیز اختلاف وجود دارد. در مورد اسم ذوالقرنین ، در بعضى از روایات آمده ، نام او ((عیاش )) بود و در بعضى دیگر آمده اسم او ((اسکندر)) بود، و در پاره اى اسم او ((مرز یابن مرز به یونانى )) و در برخى دیگر اسم او ((مصعب بن عبدالله بن قحطان )) و در بعضى ((صعب بن ذى المراثد)) و در بعضى دیگر ((عبدالله بن ضحاک )) و... آمده است. فخر رازى در تفسیر خود اصرار دارد که ذوالقرنین همان اسکندر مقدونى است ، و در این باره گفتارى دارد که خلاصه اش این است : قرآن دلالت مى کند که قلمرو حکومت ذوالقرنین تا به آخر غرب و شرق و سمت شمال رسید و بنابر شهرت تاریخى کسى که حکومتش به این حد رسید، جز اسکندر شخص دیگرى نیست ، چه آنکه اسکندر بر تمام کشورها مسلط شد سپس به مصر رفت اسکندریه را ساخت و سپس وارد شام شد و هر جا قدم مى نهاد آنجا را فتح مى کرد، بر ایران و هند و چین و... تسلط یافت ، وقتى که قرآن ذوالقرنین را چنین معرفى مى کند که بر همه جا تسلط یافت و در تاریخ ثابت شده که اسکندر قاف تا فاف عالم را گرفت پس ذوالقرنین همان اسکندر است در گفتار فخر رازى چند اشکال وجود دارد: نخست اینکه کسى که از نظر تاریخ بر مشرق و مغرب و شمال و جنوب تسلط یافته باشد، تنها اسکندر نیست ، بلکه افرادى نیز مثل کورش ، بخت النصر و... چنین استیلاء پیدا کردند. دوم اینکه قرآن ، ذوالقرنین را مؤ من به خدا و روز قیامت و یگانه پرست معرفى مى کند، در صورتى که اسکندر از ستاره پرستان بود و نقل کرده اند که حیوانى را براى ستاره مشترى ذبح نمود. سوم اینکه : در هیچیک از تواریخ ذکر نشده که اسکندر مقدونى سد یاءجوج و ماءجوج را ساخته باشد. چهارم اینکه : اسکندر در راه کشورگشائى ، افراد بسیارى را کشت و خونریزى در عالم بپا کرد، در صورتى که قرآن ، ذوالقرنین را عادل و مهربان و مخالف ظلم معرفى کرده است ... علامه سید هبة الدین شهرستانى مى گوید: ذوالقرنین یکى از پادشاهان تبابعه یمن بوده است ، و چون یمن با حجاز مجاور هم بوده اند مردم حجاز از پیغمبر (ص ) جویاى جریان و داستان او گردیدند، و قرآن به خواست آنها پاسخ مثبت داد و شرح حال او را بیان کرد. اخیرا آقاى ابوالکام آزاد، وزیر اسبق فرهنگ هندوستان با تحقیقات دامنه دار و ذکر قرائنى در مقام اثبات این نکته برآمده است که منظور از ذوالقرنین ، کورش کبیر است ، و تمام علائم و اوصافى که قرآن در مورد ذوالقرنین گفته با اوصاف کورش تطبیق مى کند. آقاى علامه طباطبائى نیز این قول را قابل انطباقتر از اقوال دیگر با قرآن و قابل قبولتر مى داند. |
وارث ملک کیان
دنیا با تحولات و دگرگونیهائى که در اوضاع خود دارد، راستى عجیب است ، و عجیب تر آنکه انسانها با دیدن این سراى رنگارنگ دل به آن مى بندند و احیانا در راه آن ، دین هم مى فروشند. اینک براى ترسیم این معنا باز تاریخ را ورق مى زنیم و در این آئینه عبرت ، چهره دیگرى را مى بینیم : دارا فرزند بهمن بن گشتاسب بن سهراب بن کیخسرو که یکى از سلاطین بزرگ و معروف ایران است ، در اوج شکوه مى زیست ، آوازه کشورگشائى و اقتدار و عظمت او به همه جا رسیده و در اندک زمانى همه گردن فرازان آن عصر را تحت فرمان آورد، پادشاهان قدرتمند خدمت آستانش را موجب افتخار و سرافرازى مى دانستند. در پهنه گیتى فقط ((فیلقوس ))که قیصر و فرمانفرماى کشور مقتدر روم بود با وى از در مبارزه وارد شد، و سر از فرمان او تافت ، وقتى که این مطلب را گزارشگران به ((دارا))گزارش دادند، او مانند تنوره آتش فشان مشتعل گردید، و فورا با سپاه بیکران خود فرمان داد تا براى سرکوبى وى متوجه روم شوند قیصر پس از اطلاع از این امر با تجهیز سپاه ، براى مقابله ، حرکت کرد. دو سپاه مجهز و نیرومند دارا و قیصر در برابر هم صف آرائى کردند و بى امان به جنگ پرداختند، طولى نکشید که سپاه قیصر درهم شکسته شد، تا آنجا که خود قیصر، ناگزیر جبهه جنگ را پشت سر گذارده ، به قلعه اى پناهنده گردید دارا قیصر را اجبارا از قلعه بیرون کشید، ولى کشور روم را به او بخشید، اما با این قرارداد که هر سال هزار تخم طلا که هر تخمى به وزن چهل مثقال باشد، به خزانه ایران تسلیم نماید. مدت چهارده سال این خراج سنگین مرتبا از طرف فیلقوس امپراطور روم به خزانه دولتى ((دارا)) تسلیم مى شد، ولى در طى این مدت ((دارا)) فرزند خود را که او نیز ((دارا)) نامیده مى شد و معمولا آن را داراى اصغر مى گفتند و بسیار نزد پدر محبوب بود، به عنوان ولیعهدى به جاى خود برگزید، از آنطرف فیلقوس نیز داراى فرزندى به نام اسکندر گردید. بالاخره پیمانه عمر دارا پر شد و همچون دیگران که روزگارى خاکپایش زینت بخش چهره مردم بود، اسیر خاک زیر پاى مردم گردید. فرزندش دارا که او را چنانکه گفتیم ((داراء اصغر)) مى خواندند بجاى او نشست ، از آن سوى فیلقوس قیصر روم نیز با جهان وداع کرد، پسرش اسکندر به جاى او زمام امور را بدست گرفت ، اسکندر تخمهاى زرین را که هر سال پدرش به خزانه دارا مى فرستاد قطع کرد و از دادن این باج ، سر برتافت . وقتى که براى داراء اصغر مخالفت اسکندر، آشکار شد، نخست قاصدى نزد اسکندر فرستاد و مطالبه باج معهود کرد، اسکندر در پاسخ او گفت : از قول من به ((دارا)) بگوئید آن مرغى که تخمهاى طلا به وجود مى آورد از دنیا رفت ، دارا از این سخن سخت ناراحت شده یک گوى و چوگان و مقدارى کنجد براى اسکندر فرستاد و در ضمن پیغام داد که تو هنوز کودکى ، و لذا شایسته است که با این گوى و چوگان چون طفلان بازى کنى و پنجه در پنجه مردان نیندازى و این مقدار کنجد نمونه اى است از عدد لشکر و شماره سپاه من که معادل هر دانه آن هزار مرد صف شکن دارم ، بنابراین اگر در ایصال باج کاهلى کنى خاطر و اطمینان داشته باش که همچون گوى در خم چوگان ترا حیران و بى سر و سامان خواهم ساخت . به محض رسیدن این پیام به اسکندر، اسکندر در پاسخ او چنین نوشت : اى دارا! از پیام تو فال نیک به خاطر من رسید، چه آنکه امیدوار شدم که به توفیق الهى همانطور که گوى در خم چوگان مقهور است ، و چوگان بر آن مسلط مى باشد، کشور و آب و خاک تو نیز مقهور و مسخر اراده قدرت من خواهد شد و چوگان اراده من بر کشور تو مسلط خواهد گشت ، سپس در برابر کنجد، مقدارى حنظل فرستاد یعنى : بزودى مذاق تو از چاشنى حنظل قهر و غلبه من تلخ خواهد شد، بارى به حکم و ان الحرب اولها الکلام یعنى جنگ از سخن آغاز مى شود، کم کم میان دارا و اسکندر، آتش جنگ فروزان گردید، سپاه روم و ایران در برابر هم قرار گرفتند، در یکى از روزهاى جنگ دارا از اردوگاه خود برگشته ، خسته و کوفته ، در بارگاه استراحت کرده بود، که ناگهان دو نفر از دربانان او که در دربار او تقرب زیاد داشتند، با خنجرهاى بران بر او حمله کرده و سینه اش را شکافتند و پس از انجام این کار با عجله تمام به میان سپاه اسکندر گریختند. اسکندر از این حادثه مطلع شد با تعجیل هر چه بیشتر، خود را به بالین دارا رساند، وارث ملک کیان هنوز رمقى از حیات داشت ، چشمش به چهره دشمن که بر روى سینه او خم شده بود افتاد. آه جانکاه و سردى کشید. اسکندر سر ((دارا)) را به بالین گرفته و بوسید و سوگند یاد کرد که من به این موضوع امر نکرده ام ، دارا از اسکندر التماس و خواهش کرد که قاتلان را به کیفر برساند، و دخترش را همسر خود گرداند، و بیگانه را حاکم ایران قرار ندهد. اسکندر اطمینان داد که وصایاى دارا را اجرا خواهد کرد. و به این ترتیب طومار زندگى و سلطنت دارا درهم نوردیده شد و مدت پادشاهى او چهارده سال بود. او در لحظات آخر عمر گفت : ((اى اف بر این دنیا! به شاه شاهان و صاحب هفت اقلیم بنگر که مجروح و تنها دور از یاران و دوستان بر روى خاک افتاده در حالى که شوکتش پایان یافته و هلاکتش نزدیک شده است ، از آنچه مى بینى عبرت بگیر، پیش از آنکه خود عبرت ناظران دیگر گردى !)) و به گفته نظامى در اسکندرنامه ، وقتى که اسکندر به بالین دارا آمد، دارا گفت : اگر تاج خواهى ربود از سرم |
چو من زین ولایت گشودم کمر |
تو خواه افسر از من ستان خواه سر |
پس از درگذشت دارا، قلمرو فرمانروایى اسکندر، توسعه یافت ولى دیرى نپائید که پیمانه اسکندر نیز پر شد که شرح آنرا مستقلا خاطرنشان ساختیم . |
سخنى چند درباره ((اهرام )) مصر
بشر گاهى بر اثر مستى غرور و طغیان ، آنچنان روح تکبر بر مغزش مسلط مى شود که حتى مى خواهد پس از مرگش عالى ترین و پرشکوهترین قبرها را داشته باشد، حال اگر براى ساختن این قبرها حق میلیونها نفر حیف و میل شود، و هزاران نفر در این راه کشته شوند و یا به سختى و مرگ تدریجى بیفتند. هیچ مانعى نخواهد داشت . یکى از شواهد معروف براى این موضوع ، ((اهرام سه گانه )) مصر است ، این سه اهرام ، در نزدیکى قاهره در 8 کیلومتر و سیصد مترى رود نیل در محلى موسوم به ((جیره )) قرار دارند، و از بزرگترین ابنیه و آثار باستانى کشور مصر به شمار مى روند. انگیزه ساختن این اهرام این بوده که ، فراعنه و ملوک مصر، همانگونه که در زندگى با سایر مردم امتیاز داشتند، و حتى بعضى از آنها خود را خداى مردم مى دانستند، خواستند پس از مرگشان ، قبرشان نیز با قبور سایر مردم فرق داشته باشد از این رو به ساختن اهرام مشغول شدند. این اهرام در عهد ((زوسر)) امپراطور مصر باستان از فراعنه سلسله سوم بنا گردید. در این دوره اولین قبر از آجر بنام ((مستبه )) و قبر سنگى بنام ((پیرامیدها)) که همان اهرام باشد بوجود آمد. این اهرام که براى خصوص دفن فراعنه مصر بوجود آمده از راهروهاى تودر تو و خطرناکى تشکیل شده است که فقط یکى از آنها بمقبره ختم مى شود. بگفته دانشمند معروف فرید وجدى در دائرة المعارف : ((بزرگترین هرم از سه هرم نامبرده ، بلندیش از سطح زمین 150 متر است و هر ضلع (پهلو) آن معادل با 235 متر مى باشد و بطور کلى 250 ملیون متر مکعب ساختمان در آن بکار رفته است )) و بگفته مفسر معروف طنطاوى ، سنگهائیکه براى بناى هرم اول بکار رفته براى ساختن دیوارى در اطراف همه زمین کشور مصر، کافى است ! در دائرة المعارف فرهنگ و هنر درباره ((هرم بزرگ جیره )) آمده : هرم بزرگى که نزدیک قاهره دیده مى شود، از اولین عجائب هفتگانه دنیا است ، که تا این زمان وجود دارد و گذشت زمان و حوادث ، نتوانسته است خللى در ارکانش ایجاد کند، سطح قاعده هرم جیره ، مربعى است که هر ضلع آن 233 متر است و این هیولاى حیرت انگیز، متکى به سطحى است که مساحتش بالغ بر 54 هزار متر است و ارتفاعش 147 متر مى باشد. بر اثر عوامل جوى تاکنون 12 متر از ارتفاعش کاسته شده ، حجم این توده عظیم سنگ ، سابقا دومیلیون و هفتصد هزار متر مکعب که شامل وزنى معادل 8 میلیارد کیلو بود. بناى عظیم روى قاعده سنگى هرم بسیار دقیق است ، به طورى که معماران امروز حیرانند که در آن زمان با چه وسائلى به این دقت ترازو و اندازه گیرى شده است . راهرو ورودى هرم ، مختصر خمیدگى دارد که یک راست بطرف شمال مى رود، اگر یک خط فرضى از آخر راهرو ادامه یابد با چند درجه اختلاف ، پائین تر به قطب منتهى مى شود، این اختلاف به علت محور زمین است که در طول این مدت پیدا شده است . یکى از دانشمندانى که درباره اهرام تحقیق کرده است مى گوید: 800 میلیون قطعه سنگ را از فاصله 980 کیلومترى آورده و روى هم چیده اند و بنائى ساخته اند تا جسد مومیائى شده فرعون و ملکه را در زیر آن دفن کنند، و خود دخمه که مدفن اصلى است و محلى است بزرگ ، فقط از 5 قطعه سنگ یک پارچه رخام و مرمر که چهار قطعه سنگ بزرگ به عنوان دیوار و یک قطعه دیگر به عنوان سقف این دخمه برپا شده است . براى تصور قطر و وزن سنگى که سقف را تشکیل مى دهد، کافى است بدانیم که چندین میلیون قطعه سنگ بزرگ را تا نوک اهرام روى همین سقف چیده اند و این سقف در حدود 5 هزار سال است که این وزن را تحمل مى کند. درباره شگفتى بنا و ساختمان اهرام ، مطالب بسیارى گفته شده است که از جمله اینکه به روایت مرحوم صدوق ، ((حمادویه بن احمد بن طولون )) تصمیم گرفت که دو هرم از اهرام سه گانه را خراب کند، هزار نفر کارگر را ماءمور آن کرد، آنان یکسال در اطراف آن دو هرم به کار ویران کردن ادامه دادند، بى آنکه نتیجه بگیرند، خسته شدند و از آن دست کشیدند. به نظر ما این تمدن نیست ، بلکه آثار جنایت و استعمال و استثمار طاغوتها در طول تاریخ است ، و اکنون نیز باید به این عنوان به آن نگریست ، با توجه به اینکه براى ساختن آن ، هزارها نفر کشته و بدبخت و بى خانمان گشتند. |
به نقل از :آیة الله حسین نورى